Devil or Angel⁴
Devil or Angel⁴
کوک: بلند شو؟
ا/ت: بله
کوک: میدونم یه چیزیت هست بگو چیه؟
ا/ت: چیزیم نیست
کوک: سویون بهم گفت داشتی حرفامون گوش میکردی
ا/ت: الان میخوای تنبیهم کنی چرا گوش کردم
کوک: میخوام برات توضیح بدم
ا/ت: لازم نیست میخوام بخوابم
کوک: من واقعا نمیخوام باهاش ازدواج کنم
ا/ت: سرم درده میخوام بخوابم
کوک: باشه بخواب
فردا
از خواب بیدار شدم نگاه کردم دیدم جونگکوک رفته لباس خوابمو عوض کردم صورتمو شستم یادم به حرفای دیروز افتاد
لباسمو عوض کردم خواستم برم خونه میجون رفتم پایین
جانگمی: کجا زن داداش جون
ا/ت: میرم خونه داداشم
م.ک: خیلی خوش اومدی عزیزم
نگاه کردم دیدم با کیه دیدم یونا اومده
سویون: زندایی خواستم زودتر بهت بگم دایی نزاشت بیام اتاقت گفت میخواد بخوابه
ا/ت: داییت فهمید یونا اومده؟
سویون: نه بعد از اینکه رفت اومد من تلفن مامان جون و یونازشته رو شنیدم
ا/ت:خب من میرم
سویون: کجا؟ زندایی
ا/ت: خونه داداشم
سویون: میشه منم بیام؟
ا/ت: باشه برو به مامانت بگو
سویون: باشه
یونا: ا/ت جان سلام
ا/ت: سلام(سرد)
یونا: خوبی عزیزم
اومد نزدیکم بغلم کرد
یونا: دلم برات تنگ شده بود یک سالی شده همو ندیدیم
ا/ت:میشه از بغلم در بیای
یونا: ببخشید اذیت شدی؟
ا/ت: نه خوشم نمیاد کسی بغلم کنه
یونا:شنیدم سرت درد میکرد خوب شدی؟
ا/ت: لازم نیست نگرانم باشی
یونا: ببخشید
سویون: مامانم اجازه داد
ا/ت: بریم عزیزم
یونا: کجا؟
ا/ت: به تو ربطی نداره
م.ک: صبر کن
ا/ت: بله
م.ک: این چه طرز رفتار با مهمونه
ا/ت: خودم میدونم دارم چیکار میکنم
م.ک: ولی راستش شاید از مهمون تبدیل بشه به صاحب خونه
ا/ت: باشه منتظر میمونم تابشه صاحب خونه سویونی
سویون: بله
ا/ت: بریم
سویون: بریم
تو تاکسی
سویون: زندایی ا/ت
ا/ت: جانم
سویون: دایی کوک واقعا میخواد با یونازشته ازدواج کنه
ا/ت: نمیدونم
سویون: زندایی خیالت راحت منو مامان جانگمی کمکت میکنیم
ا/ت: 😊😊
#فیک
#سناریو
کوک: بلند شو؟
ا/ت: بله
کوک: میدونم یه چیزیت هست بگو چیه؟
ا/ت: چیزیم نیست
کوک: سویون بهم گفت داشتی حرفامون گوش میکردی
ا/ت: الان میخوای تنبیهم کنی چرا گوش کردم
کوک: میخوام برات توضیح بدم
ا/ت: لازم نیست میخوام بخوابم
کوک: من واقعا نمیخوام باهاش ازدواج کنم
ا/ت: سرم درده میخوام بخوابم
کوک: باشه بخواب
فردا
از خواب بیدار شدم نگاه کردم دیدم جونگکوک رفته لباس خوابمو عوض کردم صورتمو شستم یادم به حرفای دیروز افتاد
لباسمو عوض کردم خواستم برم خونه میجون رفتم پایین
جانگمی: کجا زن داداش جون
ا/ت: میرم خونه داداشم
م.ک: خیلی خوش اومدی عزیزم
نگاه کردم دیدم با کیه دیدم یونا اومده
سویون: زندایی خواستم زودتر بهت بگم دایی نزاشت بیام اتاقت گفت میخواد بخوابه
ا/ت: داییت فهمید یونا اومده؟
سویون: نه بعد از اینکه رفت اومد من تلفن مامان جون و یونازشته رو شنیدم
ا/ت:خب من میرم
سویون: کجا؟ زندایی
ا/ت: خونه داداشم
سویون: میشه منم بیام؟
ا/ت: باشه برو به مامانت بگو
سویون: باشه
یونا: ا/ت جان سلام
ا/ت: سلام(سرد)
یونا: خوبی عزیزم
اومد نزدیکم بغلم کرد
یونا: دلم برات تنگ شده بود یک سالی شده همو ندیدیم
ا/ت:میشه از بغلم در بیای
یونا: ببخشید اذیت شدی؟
ا/ت: نه خوشم نمیاد کسی بغلم کنه
یونا:شنیدم سرت درد میکرد خوب شدی؟
ا/ت: لازم نیست نگرانم باشی
یونا: ببخشید
سویون: مامانم اجازه داد
ا/ت: بریم عزیزم
یونا: کجا؟
ا/ت: به تو ربطی نداره
م.ک: صبر کن
ا/ت: بله
م.ک: این چه طرز رفتار با مهمونه
ا/ت: خودم میدونم دارم چیکار میکنم
م.ک: ولی راستش شاید از مهمون تبدیل بشه به صاحب خونه
ا/ت: باشه منتظر میمونم تابشه صاحب خونه سویونی
سویون: بله
ا/ت: بریم
سویون: بریم
تو تاکسی
سویون: زندایی ا/ت
ا/ت: جانم
سویون: دایی کوک واقعا میخواد با یونازشته ازدواج کنه
ا/ت: نمیدونم
سویون: زندایی خیالت راحت منو مامان جانگمی کمکت میکنیم
ا/ت: 😊😊
#فیک
#سناریو
۳۱.۹k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.