پارت۱۹
پارت۱۹
سوبیک هیانگ اینو گفت و از خونه زد بیرون...
تهیونگ سرجاش مونده بود و نمیدونست چیکار کنه...
به خودش اومد و رفت دنبال سوبیک هیانگ...
اما هرچی اطرافو گشت نبود و سوبیک هیانگ رفته بود...
تهیونگ:: لعنت بهت...لعنت بهتتتتتتتت چرا نمیفهمیییییی من بدون تو میمیرممممممم...اما نمیزارم از دستم بری حالا میبینی(همشو با داد گفت)
تهیونگ برگشت تو خونش...
سوبیک هیانگ با گریه رفت خونش...کلی عصبی تر شده بود و داد میزد...
سوبیک هیانگ:: لعنت بهت کیم تهیوووونگگگگگ آشغااال ازت متنفرمممم...حق..حق من عاشقت بودم اما توووو😭
گوشی سوبیک هیانگ زنگ خورد...رفت دید تهیونگه و جوابشو داد...
سوبیک هیانگ:: عوضی بی همه چیز چرا ولم نمیکنیییییییییی؟؟؟!!!
تهیونگ:: س..سوبیک هیانگ م..من آره بی همه چیزم...بی همه کسم...میدونی چرا؟؟!! چون تو رفتی...من همه دنیام تویی...( تهیونگم داره گریه میکنه)
سوبیک هیانگ:: نمیخام با یه دروغ گو مثل تو باشم ولم کنننن
بعد گوشیو خاموش کرد و رفت زیر پتو...
تهیونگ ویو:
سوبیک هیاااااااانگ ...آخر از دستت میمیرمممم... تهیونگ لیوان آبی ک رو میز بودو بلند کرد و تو دستش خوردش کرد(اوووفففف خودا چ کاریه؟!)
تهیونگم کلی داشت گریه میکرد...
اون رئیس بزرگترین باند مافیایی سئول بود...دستور قتل داده بود...
کلی قمار انجام میداد ک سوبیک هیانگ شک کرده بود برای همین دیگه نمیخاست با تهیونگ باشه اما ته قلبش عاشقش مونده بود...
پرش زمانی...
شب بود و تهیونگ دست خودشو با باند بست و به ساعتی ک سوبیک هیانگ براش خریده بود زل زد...
تهیونگ:: لعنتی با یادگاریا و خاطراتت چیکار کنم...🥺
تهیونگ بی حوصله پا شد و رفت تو اتاقش رو تخت دراز کشید...
تهیونگ:: یعنی الان اون داره چیکار میکنه...بمیرم براش حتما داغونه...
لعنت بمن،اون کسیو بجز من نداشت...حتی خرجو مخارجشم من میدادم...
هیچ دوس ندارم بره جایی کار کنه...
تهیونگ انقد غرق سوبیک هیانگ بود که خابش برد...
بیاین بینیم سوبیک هیانگ در چ حاله گایز...
سوبیک هیانگ لب پنجره نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد و آروم اشک میریخت...
سوبیک هیانگ:: ت..تهیونگم🥺بدون همیشه عاشقتم ولی جدا شیم..حق..حق بهتره🥺اینجوری هم تو به کارای مخفیانت میرسی...بدون ترس ازاینکه من چیزی بفهمم...هم من آرومم و ب این فکر نمیکنم ک کجایی چیکار میکنی...
سوبیک هیانگ گردنبندی که تهیونگ براش خریده بودو بادستاش ب سینش فشار داد...
سوبیک هیانگ:: ح..حتی این گردنبند ک از طرف توئه منو آروم میکنه...اوه از فردا باید برم دنبال کار...
سوبیک هیانگ بلند شد و رفت رو تختش...کم کم چشماشو بست و خابید...
Like?!
سوبیک هیانگ اینو گفت و از خونه زد بیرون...
تهیونگ سرجاش مونده بود و نمیدونست چیکار کنه...
به خودش اومد و رفت دنبال سوبیک هیانگ...
اما هرچی اطرافو گشت نبود و سوبیک هیانگ رفته بود...
تهیونگ:: لعنت بهت...لعنت بهتتتتتتتت چرا نمیفهمیییییی من بدون تو میمیرممممممم...اما نمیزارم از دستم بری حالا میبینی(همشو با داد گفت)
تهیونگ برگشت تو خونش...
سوبیک هیانگ با گریه رفت خونش...کلی عصبی تر شده بود و داد میزد...
سوبیک هیانگ:: لعنت بهت کیم تهیوووونگگگگگ آشغااال ازت متنفرمممم...حق..حق من عاشقت بودم اما توووو😭
گوشی سوبیک هیانگ زنگ خورد...رفت دید تهیونگه و جوابشو داد...
سوبیک هیانگ:: عوضی بی همه چیز چرا ولم نمیکنیییییییییی؟؟؟!!!
تهیونگ:: س..سوبیک هیانگ م..من آره بی همه چیزم...بی همه کسم...میدونی چرا؟؟!! چون تو رفتی...من همه دنیام تویی...( تهیونگم داره گریه میکنه)
سوبیک هیانگ:: نمیخام با یه دروغ گو مثل تو باشم ولم کنننن
بعد گوشیو خاموش کرد و رفت زیر پتو...
تهیونگ ویو:
سوبیک هیاااااااانگ ...آخر از دستت میمیرمممم... تهیونگ لیوان آبی ک رو میز بودو بلند کرد و تو دستش خوردش کرد(اوووفففف خودا چ کاریه؟!)
تهیونگم کلی داشت گریه میکرد...
اون رئیس بزرگترین باند مافیایی سئول بود...دستور قتل داده بود...
کلی قمار انجام میداد ک سوبیک هیانگ شک کرده بود برای همین دیگه نمیخاست با تهیونگ باشه اما ته قلبش عاشقش مونده بود...
پرش زمانی...
شب بود و تهیونگ دست خودشو با باند بست و به ساعتی ک سوبیک هیانگ براش خریده بود زل زد...
تهیونگ:: لعنتی با یادگاریا و خاطراتت چیکار کنم...🥺
تهیونگ بی حوصله پا شد و رفت تو اتاقش رو تخت دراز کشید...
تهیونگ:: یعنی الان اون داره چیکار میکنه...بمیرم براش حتما داغونه...
لعنت بمن،اون کسیو بجز من نداشت...حتی خرجو مخارجشم من میدادم...
هیچ دوس ندارم بره جایی کار کنه...
تهیونگ انقد غرق سوبیک هیانگ بود که خابش برد...
بیاین بینیم سوبیک هیانگ در چ حاله گایز...
سوبیک هیانگ لب پنجره نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد و آروم اشک میریخت...
سوبیک هیانگ:: ت..تهیونگم🥺بدون همیشه عاشقتم ولی جدا شیم..حق..حق بهتره🥺اینجوری هم تو به کارای مخفیانت میرسی...بدون ترس ازاینکه من چیزی بفهمم...هم من آرومم و ب این فکر نمیکنم ک کجایی چیکار میکنی...
سوبیک هیانگ گردنبندی که تهیونگ براش خریده بودو بادستاش ب سینش فشار داد...
سوبیک هیانگ:: ح..حتی این گردنبند ک از طرف توئه منو آروم میکنه...اوه از فردا باید برم دنبال کار...
سوبیک هیانگ بلند شد و رفت رو تختش...کم کم چشماشو بست و خابید...
Like?!
۸.۳k
۱۵ تیر ۱۴۰۲