وانشات
#وانشات
*وقتی از بچگی دوستین و عاشق همین و بهت درخواست ازدواج میده*
*راوی*
تو از بچگی با جیسونگ دوست بودین...درسته اوایل باهم خوب نبودین...ولی به مرور زمان با هم کنتر اومدین...
این دوستی تا سال آخر دبیرستان ادامه داشت...دوتاتون توی یه کلاس بودین و هوای همو داشتین...اما با تموم شدن مدرسه از هم دور افتادین...
تو به واسطه ی رشته ای که تو دانشگاه خونده بودی و ارث پدریت با یک رستوران مجلل توی منطقه ی گانگنام میخواستی وارد شراکت بشی...تو دانشگاه طراحی داخلی خونده بودی و اون رستوران هم چند وقت بود ورشکست شده بود اونم به خاطر رئیس قبلیش...
*ویو ا.ت*
وارد رستوران شدم...داشتن وسایلای توش رو خالی میکردن...توی سالن چرخیدم و دور و اطرافو برانداز کردم...میشد ازش یه رستوران ساخت که بهترینِ کره بشه...
تو افکارم بودم که فردی به سمتم اومد و گفت..
...: رئیس بالا منتظرتونن...
تشکر کردم و به بالای رستوران رفتم...
در زدم که صدایی گفت بیا تو...صداش برام خیلی آشنا بود...دستگیره رو پایین کشیدم و وارد اتاق شدم...
هنوز در باز بود...
شکه شده بودم...
بعد از 5 سال...بالاخره...
اونم دسته کمی از من نداشت...
خوشحال درو بستم و به سمتش رفتم که اونم به سمتم اومد و بغلم کرد...
: جیسوووونگ...خیلی دلم برات تنگ شده بود رفیق..
_: منم همینطور ا.ت...ای کاش...ای کاش هیچوقت مدرسه تموم نمیشد...
از بغلش آوردم بیرون و روی مبل نشسته که کنارش نشستم...
*راوی*
تو و جیسونگ 5 ساعت به تموم فقط صحبت کردین ولی از همه چیز...
فهمیدی که جیسونگ توی دانشگاه رشته ی مدیریت خونده و پدرش این رستوران رو خریده تا سروسامونش بده...وقتی فهمید تو اون کسی هستی که قراره کارای طراحی اینجا رو انجام بده خیلی سوپرایز شد و خوشحال..
الانم حدود 1 سال از اون موقع میگذره و شما رئیس بهترین رستوران سئول شدین..و به خاطر همین یه مهمونی تو رستوران برگزار شده بود...
آخرای مهمونی بود...همه رفته بودن فقط تو و جیسونگ مونده بودین..
بالای پشت بوم بودین و دوتاتون یه لیوان شامپاین تو دستتون بود که جیسونگ شروع به صحبت کرد..
_: چه زود یک سال گذشت...مگه نه؟
سرتو تکون دادی جرعه ای از شامپاینتو خوردی و گفتی...
: اوهوم...اوایل یادته به خاطر اختلاف میخواستیم قراردادمونو بهم بزنیم...
جیسونگ خنده ای کرد و گفت...
_: خوشحالم که این کارو نکردیم
: مطمئنا کسی به غیر از ما نمیتونست اینجا رو سرپا کنه
جیسونگ کمی از شامپانشو خورد و گفت..
_: نظرت چیه این شراکتو ارتقا بدیم؟
: منظورت از ارتقا چیه؟...میخوای سرمایه گذاری بزرگتری کنی؟
_: ارع...خیلی بزرگتر...
: واااااو...بگو ببینم چیه؟
دوباره جرعه ای محتویات لیوانشو خورد و گفت..
_: نمیتونم احتمال بدم قبول میکنی یا نه..
*وقتی از بچگی دوستین و عاشق همین و بهت درخواست ازدواج میده*
*راوی*
تو از بچگی با جیسونگ دوست بودین...درسته اوایل باهم خوب نبودین...ولی به مرور زمان با هم کنتر اومدین...
این دوستی تا سال آخر دبیرستان ادامه داشت...دوتاتون توی یه کلاس بودین و هوای همو داشتین...اما با تموم شدن مدرسه از هم دور افتادین...
تو به واسطه ی رشته ای که تو دانشگاه خونده بودی و ارث پدریت با یک رستوران مجلل توی منطقه ی گانگنام میخواستی وارد شراکت بشی...تو دانشگاه طراحی داخلی خونده بودی و اون رستوران هم چند وقت بود ورشکست شده بود اونم به خاطر رئیس قبلیش...
*ویو ا.ت*
وارد رستوران شدم...داشتن وسایلای توش رو خالی میکردن...توی سالن چرخیدم و دور و اطرافو برانداز کردم...میشد ازش یه رستوران ساخت که بهترینِ کره بشه...
تو افکارم بودم که فردی به سمتم اومد و گفت..
...: رئیس بالا منتظرتونن...
تشکر کردم و به بالای رستوران رفتم...
در زدم که صدایی گفت بیا تو...صداش برام خیلی آشنا بود...دستگیره رو پایین کشیدم و وارد اتاق شدم...
هنوز در باز بود...
شکه شده بودم...
بعد از 5 سال...بالاخره...
اونم دسته کمی از من نداشت...
خوشحال درو بستم و به سمتش رفتم که اونم به سمتم اومد و بغلم کرد...
: جیسوووونگ...خیلی دلم برات تنگ شده بود رفیق..
_: منم همینطور ا.ت...ای کاش...ای کاش هیچوقت مدرسه تموم نمیشد...
از بغلش آوردم بیرون و روی مبل نشسته که کنارش نشستم...
*راوی*
تو و جیسونگ 5 ساعت به تموم فقط صحبت کردین ولی از همه چیز...
فهمیدی که جیسونگ توی دانشگاه رشته ی مدیریت خونده و پدرش این رستوران رو خریده تا سروسامونش بده...وقتی فهمید تو اون کسی هستی که قراره کارای طراحی اینجا رو انجام بده خیلی سوپرایز شد و خوشحال..
الانم حدود 1 سال از اون موقع میگذره و شما رئیس بهترین رستوران سئول شدین..و به خاطر همین یه مهمونی تو رستوران برگزار شده بود...
آخرای مهمونی بود...همه رفته بودن فقط تو و جیسونگ مونده بودین..
بالای پشت بوم بودین و دوتاتون یه لیوان شامپاین تو دستتون بود که جیسونگ شروع به صحبت کرد..
_: چه زود یک سال گذشت...مگه نه؟
سرتو تکون دادی جرعه ای از شامپاینتو خوردی و گفتی...
: اوهوم...اوایل یادته به خاطر اختلاف میخواستیم قراردادمونو بهم بزنیم...
جیسونگ خنده ای کرد و گفت...
_: خوشحالم که این کارو نکردیم
: مطمئنا کسی به غیر از ما نمیتونست اینجا رو سرپا کنه
جیسونگ کمی از شامپانشو خورد و گفت..
_: نظرت چیه این شراکتو ارتقا بدیم؟
: منظورت از ارتقا چیه؟...میخوای سرمایه گذاری بزرگتری کنی؟
_: ارع...خیلی بزرگتر...
: واااااو...بگو ببینم چیه؟
دوباره جرعه ای محتویات لیوانشو خورد و گفت..
_: نمیتونم احتمال بدم قبول میکنی یا نه..
۸.۱k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.