وانشات
#وانشات
*وقتی از بچگی دوستین و عاشق همین و بهت درخواست ازدواج میده
ادامه
_: نمیتونم احتمال بدم قبول میکنی یا نه..
+: یعنی انقدر ریسکش بالاست که ممکنه قبول نکنم؟
_: اوهوم
لیوانتو رو میز کناریت گذاشتی..رو به روش..دست به سینه ایستادی و گفتی..
+: داره جالب میشه آقای هان..میشنوم..
به سمتت برگشت...کمی دیگه از شامپاینشو خورد و لیوانشو کنار لیوانت گذاشت و روبهروت وایساد و گفت..
_: اونطور که تو فکر میکنی نیست خانم ا.ت...
و دست چپشو دور کمرت حلقه کرد و سرشو نزدیک گوشت برد و زمزمه کرد..
_: ازت میخوام شریک زندگیم بشی..قبول میکنی؟
از صدای گرم و بمش..پشتت لرزید و شکه شدی..
که ازت فاصله گرفت ولی دستشو از دور کمرت برنداشت..
_: دفعه ی پیش برای قرارداد 5 روز بهت وقت دادم... ولی الان تا ساعت 12 بهت وقت میدم..یعنی دو ساعت دیگه..
*ویو ا.ت*
نزدیکای نصف شب بود...همه رفته بودن و فقط چنتا خدمتکار مونده بودن و آشپزخونه رو تمیز میکردن..فکرم درگیر بود..دروغ چرا؟..منم از بچگی ازش خوشم میومد..حتی تو دوره دبیرستان چند بار میخواستم بهش اعتراف کنم ولی..ترسیدم قبول نکنه..
کم کم خدمتکارا هم رفتن...فقط من موندمو جیسونگ..
به سمتم اومد..انگار نه انگار اتفاقی افتاده..به وسایل تو دستش اشاره کرد و گفت..
_: از اونجایی که ماشینت رو نیاوردی..مشکلی نیست اگه اول اینارو ببرم خونه و بعد برسونمت...اینا یه سری وسایل خراب شدنیان..باید بزارمشون یه جای خوب و امن..
+: ن.. نه...مشکلی نیست..
به سمت ماشینش راه افتادیم و سوار شدیم به سمت خونش..
ساعت گوشیشو نگاه کرد و گفت..
_: فقط 10 دقیقه وقت داری..
سکوت کردم..
_: اگه وقت بیشتری میخوای بهت میدم ولی...امشب بهترین موقع بود..
به خونش رسیدیم...جیسونگ پیاده شد و وارد خونش شد...به ساعت نگاهی انداختم..
فقط 3 دقیقه مونده بود..
از ماشین پیاده شدم و به درش تکیه دادم که جیسونگ اومد..
رو به روم وایساد و نگاهشو بین چشمام رد و بدل کرد..بهم نزدیک شد و گفت..
_: فکر کنم بدونم جوابت چیه لیدی..
+: ولی...این رسمش نبود امشب که از همیشه جذابتر شدی این پیشنهاد رو بدی..
12 شد..
دستتو رو شونش گذاشتی و لبشو کوتاه بوسیدی
که کمرتو گرفت..
_: دوست دارم لیدی من
و طولانی بوسیدت..
پایان
*وقتی از بچگی دوستین و عاشق همین و بهت درخواست ازدواج میده
ادامه
_: نمیتونم احتمال بدم قبول میکنی یا نه..
+: یعنی انقدر ریسکش بالاست که ممکنه قبول نکنم؟
_: اوهوم
لیوانتو رو میز کناریت گذاشتی..رو به روش..دست به سینه ایستادی و گفتی..
+: داره جالب میشه آقای هان..میشنوم..
به سمتت برگشت...کمی دیگه از شامپاینشو خورد و لیوانشو کنار لیوانت گذاشت و روبهروت وایساد و گفت..
_: اونطور که تو فکر میکنی نیست خانم ا.ت...
و دست چپشو دور کمرت حلقه کرد و سرشو نزدیک گوشت برد و زمزمه کرد..
_: ازت میخوام شریک زندگیم بشی..قبول میکنی؟
از صدای گرم و بمش..پشتت لرزید و شکه شدی..
که ازت فاصله گرفت ولی دستشو از دور کمرت برنداشت..
_: دفعه ی پیش برای قرارداد 5 روز بهت وقت دادم... ولی الان تا ساعت 12 بهت وقت میدم..یعنی دو ساعت دیگه..
*ویو ا.ت*
نزدیکای نصف شب بود...همه رفته بودن و فقط چنتا خدمتکار مونده بودن و آشپزخونه رو تمیز میکردن..فکرم درگیر بود..دروغ چرا؟..منم از بچگی ازش خوشم میومد..حتی تو دوره دبیرستان چند بار میخواستم بهش اعتراف کنم ولی..ترسیدم قبول نکنه..
کم کم خدمتکارا هم رفتن...فقط من موندمو جیسونگ..
به سمتم اومد..انگار نه انگار اتفاقی افتاده..به وسایل تو دستش اشاره کرد و گفت..
_: از اونجایی که ماشینت رو نیاوردی..مشکلی نیست اگه اول اینارو ببرم خونه و بعد برسونمت...اینا یه سری وسایل خراب شدنیان..باید بزارمشون یه جای خوب و امن..
+: ن.. نه...مشکلی نیست..
به سمت ماشینش راه افتادیم و سوار شدیم به سمت خونش..
ساعت گوشیشو نگاه کرد و گفت..
_: فقط 10 دقیقه وقت داری..
سکوت کردم..
_: اگه وقت بیشتری میخوای بهت میدم ولی...امشب بهترین موقع بود..
به خونش رسیدیم...جیسونگ پیاده شد و وارد خونش شد...به ساعت نگاهی انداختم..
فقط 3 دقیقه مونده بود..
از ماشین پیاده شدم و به درش تکیه دادم که جیسونگ اومد..
رو به روم وایساد و نگاهشو بین چشمام رد و بدل کرد..بهم نزدیک شد و گفت..
_: فکر کنم بدونم جوابت چیه لیدی..
+: ولی...این رسمش نبود امشب که از همیشه جذابتر شدی این پیشنهاد رو بدی..
12 شد..
دستتو رو شونش گذاشتی و لبشو کوتاه بوسیدی
که کمرتو گرفت..
_: دوست دارم لیدی من
و طولانی بوسیدت..
پایان
۸.۰k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.