وانشات
#وانشات
*وقتی چان نمیدونه بوکسر خیابونی هستی که روت شرط بندی میشه و زخمی میای خونه*
علامت ا/ت+
علامت چان_
*ویو ا/ت*
دستکش هامو پوشیدم و منتظر موندم تا زنگ شروع مسابقه به صدا در بیاد...در همین بین مربیم بهم نکاتی رو گوشزد میکرد...ولی من همه ی فکرم پیش چان بود...از همون اول باید بهش میگفتم...حالا اگه یکی بهش بگه..چیکار کنم...
تو همین فکر بودم که زنگ به صدا در اومد و داور خواست تا وسط رینگ قرار بگیریم...بعد از توضیح دادن قوانین ازمون خواست تا دست بدیم و در سوتش دمید و مسابقه با اولین ضربه از سمت من شروع شد...
*ویو چان*
این چن وقت رفتار ا/ت عوض شده...انگار چیزی رو ازم پنهون میکنه...ولی چی؟
امشب باید بفهمم...نگاهی به ساعت انداختم... ساعت 11 هست...بهم گفت که امشب کارش طول میکشه...پس بیدار میمونم تا اومد ازش بخوام توضیح بده...اره فکر خوبیه...
با همین افکار از روی کاناپه بلند شدم و برا خودم قهوه و برای ا/ت آیس کافی درست کردم چون میدونم دوست داره...قهوه خودمو تو لیوان ریختم و رفتم تو اتاق کارم تا رو آلبوم جدید کار کنم...
*ویو ا/ت*
با ضربه ای که به صورتم خورد روی زمین افتادم...باورم نمیشه این دختر چقدر سگ جونه...از رو زمین بلند شدم و با پام ضربه ی محکمی رو تو شکمش خالی کردم که خم شد...منم خواستم از فرصت استفاده کردم و با آرنجم به پشت گردنش ضربه بزن تا این مسابقه کوفتی تموم شده که با صحنه ای که دیدم خشکم زد...
چان؟...اینجا چیکار میکنه؟؟!
چجوری اینجا رو پیدا کرده؟!
همینطور که مات و مبهوت به جلوم زل زده بودم اون دختر با آرنجش توی شکمم ضربه زد که روی زمین رینگ افتادم...اونم روم نشست و ضریه های سنگینشو به صورتم شروع کرد...البته منم گاردمو پایین نیاوردم و خیلی از ضربه هاش به دستم میخورد...
با سوت داور و اعلام پایان مسابقه از روم بلند شد...پوزخندی بهش زدم...فکر میکنه با این کارش برنده مسابقس...ولی زهی خیال باطل...
داور زیر نگاه های خیره اون دختر دستمو بلند کرد و منو برنده مسابقه اعلام کرد...تمام افراد تو سالن شروع به خوشحالی کردن...
بعد از عوض کردن لباسام و گرفتن پولم از سالن بیرون رفتم که دکتر باشگاه جلومو گرفت و گفت...
علامت دکتر&
&: وایساااا دختر...با این زخما میخوای بری خونه...نمیگی چان سکته میکنه...
+: بیخیال دکتر...بهش گفتم دیر میام خونه...
&: نمیخوای بهش بگی؟... اون حق داره بدونه...
همون طور که داشتم از در باشگاه بیرون میرفتم گفتم...
+: امشب بالاخره بهش میگم...
*پرش زمانی خونه*
*ویو چان*
با صدای چرخیدن کلید به خودم اومدم و از اتاق بیرون رفتم...
_: سلام عشقـ....
*وقتی چان نمیدونه بوکسر خیابونی هستی که روت شرط بندی میشه و زخمی میای خونه*
علامت ا/ت+
علامت چان_
*ویو ا/ت*
دستکش هامو پوشیدم و منتظر موندم تا زنگ شروع مسابقه به صدا در بیاد...در همین بین مربیم بهم نکاتی رو گوشزد میکرد...ولی من همه ی فکرم پیش چان بود...از همون اول باید بهش میگفتم...حالا اگه یکی بهش بگه..چیکار کنم...
تو همین فکر بودم که زنگ به صدا در اومد و داور خواست تا وسط رینگ قرار بگیریم...بعد از توضیح دادن قوانین ازمون خواست تا دست بدیم و در سوتش دمید و مسابقه با اولین ضربه از سمت من شروع شد...
*ویو چان*
این چن وقت رفتار ا/ت عوض شده...انگار چیزی رو ازم پنهون میکنه...ولی چی؟
امشب باید بفهمم...نگاهی به ساعت انداختم... ساعت 11 هست...بهم گفت که امشب کارش طول میکشه...پس بیدار میمونم تا اومد ازش بخوام توضیح بده...اره فکر خوبیه...
با همین افکار از روی کاناپه بلند شدم و برا خودم قهوه و برای ا/ت آیس کافی درست کردم چون میدونم دوست داره...قهوه خودمو تو لیوان ریختم و رفتم تو اتاق کارم تا رو آلبوم جدید کار کنم...
*ویو ا/ت*
با ضربه ای که به صورتم خورد روی زمین افتادم...باورم نمیشه این دختر چقدر سگ جونه...از رو زمین بلند شدم و با پام ضربه ی محکمی رو تو شکمش خالی کردم که خم شد...منم خواستم از فرصت استفاده کردم و با آرنجم به پشت گردنش ضربه بزن تا این مسابقه کوفتی تموم شده که با صحنه ای که دیدم خشکم زد...
چان؟...اینجا چیکار میکنه؟؟!
چجوری اینجا رو پیدا کرده؟!
همینطور که مات و مبهوت به جلوم زل زده بودم اون دختر با آرنجش توی شکمم ضربه زد که روی زمین رینگ افتادم...اونم روم نشست و ضریه های سنگینشو به صورتم شروع کرد...البته منم گاردمو پایین نیاوردم و خیلی از ضربه هاش به دستم میخورد...
با سوت داور و اعلام پایان مسابقه از روم بلند شد...پوزخندی بهش زدم...فکر میکنه با این کارش برنده مسابقس...ولی زهی خیال باطل...
داور زیر نگاه های خیره اون دختر دستمو بلند کرد و منو برنده مسابقه اعلام کرد...تمام افراد تو سالن شروع به خوشحالی کردن...
بعد از عوض کردن لباسام و گرفتن پولم از سالن بیرون رفتم که دکتر باشگاه جلومو گرفت و گفت...
علامت دکتر&
&: وایساااا دختر...با این زخما میخوای بری خونه...نمیگی چان سکته میکنه...
+: بیخیال دکتر...بهش گفتم دیر میام خونه...
&: نمیخوای بهش بگی؟... اون حق داره بدونه...
همون طور که داشتم از در باشگاه بیرون میرفتم گفتم...
+: امشب بالاخره بهش میگم...
*پرش زمانی خونه*
*ویو چان*
با صدای چرخیدن کلید به خودم اومدم و از اتاق بیرون رفتم...
_: سلام عشقـ....
۱۰.۲k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.