«نقاب»
«نقاب»
تو میدونی چی شد ، ملت این هوا تاریک شدن!؟
انقده حرص میزنن به چشم بیان که چی!؟
نمیبینن تهش هممون « خاک گل کوزه گَرون» میشیم؟
بیچاره اون بچه ی مردمی که چند دهه بعد،چلهی تابستون با عطشِ بعد گرگم به هوا میرسه خونه و اون کوزه رو سر میکشه...
کی میخوایم زندگی کنیم پس!؟
نشد که هر کی تو نقش یکی دیگه بره تکرار یارو شه که...
مردیم انقده یه نفرو به تکرار تو قیافه های مختلف دیدیم به خدا...
زبون بسته ،زمین، تو عطش یه رد پای تازه داره جون میده، از بس حساب و بی حساب پا جا پای هم گذاشتیم و فرار کردیم از خودمون بودن ...
الان میفهمم وقتی مادربزرگ میگفت:
« داشتیم زندگیمونو میکردیم ننه؛ خدا لعنت کنه این موبایلو که اومد همه چیمونو به هم ریخت» چی میگفت!؟...
الان میفهمم وقتی خدابیامرز آقاجونم میگفت:« باباجون دلم واس نسل شما میسوزه که همه چی زیر دستتون دارید و نمیدونید لذت زندگی ینی چی» چی میگفت!؟...
باز ننه بابا های ما یه چیزی داشتن واس ما تعریف کنن که اون وقتا مث حالا امکانات نداشتیم ولی دلمون خوش بود و دور هم بودیم و میزدیم و میرقصیدیم و میگفتیم و میخندیدیم و عشق میکردیم با دنیای کوچیکمون...
ما چی داریم واس بچمون بگیم؟
واس بچه ای که ممکنه هیچ وقت بدنیا نیاد...
کاش میشد این سیاهیا رو همینجا چال کرد و برگشت به همون روزای سفید و صاف و صوفی که پا میکوبیدیم واس یه بستنی یخی و تهش شیرینیش با شوری اشکمون قاطی میشد و پایین میرفت...
کاش هیشکی معروف نمیشد...
کاش انقد مطلع نمیشدیم از همه چی
که نادونی اونوقتا خیلی قشنگ تر از دونستنای الانمون بود...
کاش زندگی برگرده به وقتی که هرکی خودش بود...
دلمون لک زده واس دیدن یه شخصیت مستقل بی نقاب...
کاش سرِ زمین گیج بره یه مدت برعکس بچرخه مام بفهمیم زندگی چیه...
من که ندیدم ولی آقام میگفت زندگی یه وقتی وجود داشته...
آقام گوشی دستش نمیگیره؛ هنوزم به موج و فرکانس رادیو آنتن بلنده وفاداره...
آقام خودش بود ، خوش به حال آقام...
تو میدونی چی شد ، ملت این هوا تاریک شدن!؟
انقده حرص میزنن به چشم بیان که چی!؟
نمیبینن تهش هممون « خاک گل کوزه گَرون» میشیم؟
بیچاره اون بچه ی مردمی که چند دهه بعد،چلهی تابستون با عطشِ بعد گرگم به هوا میرسه خونه و اون کوزه رو سر میکشه...
کی میخوایم زندگی کنیم پس!؟
نشد که هر کی تو نقش یکی دیگه بره تکرار یارو شه که...
مردیم انقده یه نفرو به تکرار تو قیافه های مختلف دیدیم به خدا...
زبون بسته ،زمین، تو عطش یه رد پای تازه داره جون میده، از بس حساب و بی حساب پا جا پای هم گذاشتیم و فرار کردیم از خودمون بودن ...
الان میفهمم وقتی مادربزرگ میگفت:
« داشتیم زندگیمونو میکردیم ننه؛ خدا لعنت کنه این موبایلو که اومد همه چیمونو به هم ریخت» چی میگفت!؟...
الان میفهمم وقتی خدابیامرز آقاجونم میگفت:« باباجون دلم واس نسل شما میسوزه که همه چی زیر دستتون دارید و نمیدونید لذت زندگی ینی چی» چی میگفت!؟...
باز ننه بابا های ما یه چیزی داشتن واس ما تعریف کنن که اون وقتا مث حالا امکانات نداشتیم ولی دلمون خوش بود و دور هم بودیم و میزدیم و میرقصیدیم و میگفتیم و میخندیدیم و عشق میکردیم با دنیای کوچیکمون...
ما چی داریم واس بچمون بگیم؟
واس بچه ای که ممکنه هیچ وقت بدنیا نیاد...
کاش میشد این سیاهیا رو همینجا چال کرد و برگشت به همون روزای سفید و صاف و صوفی که پا میکوبیدیم واس یه بستنی یخی و تهش شیرینیش با شوری اشکمون قاطی میشد و پایین میرفت...
کاش هیشکی معروف نمیشد...
کاش انقد مطلع نمیشدیم از همه چی
که نادونی اونوقتا خیلی قشنگ تر از دونستنای الانمون بود...
کاش زندگی برگرده به وقتی که هرکی خودش بود...
دلمون لک زده واس دیدن یه شخصیت مستقل بی نقاب...
کاش سرِ زمین گیج بره یه مدت برعکس بچرخه مام بفهمیم زندگی چیه...
من که ندیدم ولی آقام میگفت زندگی یه وقتی وجود داشته...
آقام گوشی دستش نمیگیره؛ هنوزم به موج و فرکانس رادیو آنتن بلنده وفاداره...
آقام خودش بود ، خوش به حال آقام...
۳۴.۸k
۰۸ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.