خان زاده پارت258
#خان_زاده #پارت258
گوشام و گرفتم تا عربدههاش ڪمتر دلم و بسوزونه :
_عوضی... عوضیا...چه طور تونستین؟به خاطر شما داداشم رو تخت بیمارستانه... به خاطر تو!خدا لعنتت ڪنه.
اشڪام بی اختیار جاری شدن.وضعیت سامان وخیم بود.دڪترا گفته بودن هر لحظه منتظر خبرش باشین.
هلیا از فرط گریه نفسش در نمیومد.
بی جون هق زد
_نباید بمیره... حق منه بمیرم نه اون!
دلم بدجوری میسوخت.
ڪاش نمیره خدایا... ڪاش سامان نمیره!
اهورا به جرمش اعتراف ڪرده بود و حالا تحت بازجویی بود.
اما تا اونجایی ڪه از وڪیلش شنیده بودم هیچ حرفی نمیزد.
حتی یڪ ڪلمه! روزه ی سڪوت گرفته بود.
از جام بلند شدم و به سمت هلیا رفتم.
دلداری دادن بلند نبودم
حرفی هم برای گفتن نداشتم برای همین به سختی گفتم
_میدونم هیچ حرفیم دوای دردت نمیشه اما میخوام بدونی من هیچ ڪدوم از اینا رو نخواستم.
حرفم و زدم و از ڪنارش رد شدم.
با اشڪ به سمت در بیمارستان رفتم ڪه گوشیم زنگ خورد
نگاه به صفحه ش انداختم. وڪیل بود...
تماس و وصل ڪردم ڪه صدای نگرانش توی گوشم پیچید
_الو آیلین خانوم میتونید فوری تشریف بیارید؟اهورا خان...
خشڪم زد و وحشت زده گفتم
_اهورا چی شده؟
_نمیدونم به خدا... یه دفعه صدای داد و بیدادش از توی بازداشتگاه اومد وقتی هم درو باز ڪردن دیدن سرش غرق خون شده.مثل اینڪه دچار جنون شده و سرش و ڪوبونده به دیوار. الانم داریم منتقلش میڪنیم بیمارستان.
🍁 🍁 🍁 🍁
گوشام و گرفتم تا عربدههاش ڪمتر دلم و بسوزونه :
_عوضی... عوضیا...چه طور تونستین؟به خاطر شما داداشم رو تخت بیمارستانه... به خاطر تو!خدا لعنتت ڪنه.
اشڪام بی اختیار جاری شدن.وضعیت سامان وخیم بود.دڪترا گفته بودن هر لحظه منتظر خبرش باشین.
هلیا از فرط گریه نفسش در نمیومد.
بی جون هق زد
_نباید بمیره... حق منه بمیرم نه اون!
دلم بدجوری میسوخت.
ڪاش نمیره خدایا... ڪاش سامان نمیره!
اهورا به جرمش اعتراف ڪرده بود و حالا تحت بازجویی بود.
اما تا اونجایی ڪه از وڪیلش شنیده بودم هیچ حرفی نمیزد.
حتی یڪ ڪلمه! روزه ی سڪوت گرفته بود.
از جام بلند شدم و به سمت هلیا رفتم.
دلداری دادن بلند نبودم
حرفی هم برای گفتن نداشتم برای همین به سختی گفتم
_میدونم هیچ حرفیم دوای دردت نمیشه اما میخوام بدونی من هیچ ڪدوم از اینا رو نخواستم.
حرفم و زدم و از ڪنارش رد شدم.
با اشڪ به سمت در بیمارستان رفتم ڪه گوشیم زنگ خورد
نگاه به صفحه ش انداختم. وڪیل بود...
تماس و وصل ڪردم ڪه صدای نگرانش توی گوشم پیچید
_الو آیلین خانوم میتونید فوری تشریف بیارید؟اهورا خان...
خشڪم زد و وحشت زده گفتم
_اهورا چی شده؟
_نمیدونم به خدا... یه دفعه صدای داد و بیدادش از توی بازداشتگاه اومد وقتی هم درو باز ڪردن دیدن سرش غرق خون شده.مثل اینڪه دچار جنون شده و سرش و ڪوبونده به دیوار. الانم داریم منتقلش میڪنیم بیمارستان.
🍁 🍁 🍁 🍁
۵۲.۸k
۰۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.