خان زاده پارت259
#خان_زاده #پارت259
خشڪم زد. چه طور ممڪنه؟
با لڪنت گفتم
_ڪدوم بیمارستان؟
اسم بیمارستان و ڪه گفت فهمیدم دارن میارنش همین جا.
تلفن و با درموندگی قطع ڪردم و نگران همون جا منتظر موندم.
به خاطر دروغی ڪه گفته بودم بدجوری پشیمون بودم اما من حتی یڪ درصد هم فڪر نمیڪردم این بلا سرمون بیاد.فڪرش و نمیڪردم تا این حد غیرتی باشه ڪه سامان و با تیر بزنه و سر خودش و به دیوار بڪوبه. فڪر ڪردم.از اونجایی ڪه ڪلی دوست دختر داره لابد روشن فڪره ...
نه این طور، این شڪل...
خیلی طول نڪشید ڪه آمبولانس رسید.
تند به سمتش رفتم.
به محض باز شدن در آمبولانس خشڪم زد.
باورم نمیشد این اهورا بود؟
سرش رو بسته بودن اما همچنان سر و صورتش غرق خون بود..
برانڪارد و ڪه بردن به خودم اومدم و دنبالشون ڪشیده شدم و با گریه صداش زدم
_اهورا... اهورا... تو روخدا چشماتو باز ڪن... آقا چرا چشماش و بسته؟
پرستار در همون حین پرسید:
_شما چه نسبتی باهاشون دارین؟
بی اراده گفتم
_زنشم.
_نگران نباشید علائم حیاتی شون و از دست ندادن و به موقع رسیدیم.
همون لحظه وارد یه اتاق شدن و دیگه منو راه ندادن.
بی رمق همون جا سر خوردم.
اینو مطمئن بودم اگه اهورا چیزیش بشه..قطعا منم زنده نمیمونم.
🍁 🍁 🍁 🍁 #خان_زاده #پارت260
با اومدن دکتر از اتاق تند از جام بلند شدم و نگران پرسیدم
_چی شد آقای دکتر؟ حالش خوبه؟
سر تکون داد و گفت
_بله جای نگرانی نیست خداروشکر آسیب جدی به سرشون وارد نشده.
_می تونم ببینمش؟
بازم همون سوال تکراری
_شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
بازم همون دروغ تکراری
_زنشم.
سر تکون داد و گفت
_فقط پنج دقیقه.
از خداخواسته قبول کردم و وارد اتاق شدم.
سرش رو بسته بودن و انگاری خواب بود
به سمتش رفتم و کنارش ایستادم. اشکام جاری شد. توی همین مدت کم لاغر شده بود و حس میکردم اندازه ی چند سال سنش بالاتر رفته.
دستم داشت به سمت موهاش می رفت که با شنیدن صدای سردش یخ بستم
_گمشو بیرون!
ناباور نگاهش کردم. فکر میکردم خواب باشه اما بیدار بود.
یعنی تا این حد ازم متنفر شده بود؟
لب هام تکون خورد
_اهورا من...
حتی نذاشت حرفم و بزنم و این بار صداش و بالا برد
_بهت گفتم گمشو بیرون کری؟
درمونده نالیدم
_بذار حرف بزنیم.
بالاخره چشماش و باز کرد اما با دیدن نگاهش به خودم اعتراف کردم کاش اصلا نگاهم نمیکرد
🍁 🍁 🍁 🍁
خشڪم زد. چه طور ممڪنه؟
با لڪنت گفتم
_ڪدوم بیمارستان؟
اسم بیمارستان و ڪه گفت فهمیدم دارن میارنش همین جا.
تلفن و با درموندگی قطع ڪردم و نگران همون جا منتظر موندم.
به خاطر دروغی ڪه گفته بودم بدجوری پشیمون بودم اما من حتی یڪ درصد هم فڪر نمیڪردم این بلا سرمون بیاد.فڪرش و نمیڪردم تا این حد غیرتی باشه ڪه سامان و با تیر بزنه و سر خودش و به دیوار بڪوبه. فڪر ڪردم.از اونجایی ڪه ڪلی دوست دختر داره لابد روشن فڪره ...
نه این طور، این شڪل...
خیلی طول نڪشید ڪه آمبولانس رسید.
تند به سمتش رفتم.
به محض باز شدن در آمبولانس خشڪم زد.
باورم نمیشد این اهورا بود؟
سرش رو بسته بودن اما همچنان سر و صورتش غرق خون بود..
برانڪارد و ڪه بردن به خودم اومدم و دنبالشون ڪشیده شدم و با گریه صداش زدم
_اهورا... اهورا... تو روخدا چشماتو باز ڪن... آقا چرا چشماش و بسته؟
پرستار در همون حین پرسید:
_شما چه نسبتی باهاشون دارین؟
بی اراده گفتم
_زنشم.
_نگران نباشید علائم حیاتی شون و از دست ندادن و به موقع رسیدیم.
همون لحظه وارد یه اتاق شدن و دیگه منو راه ندادن.
بی رمق همون جا سر خوردم.
اینو مطمئن بودم اگه اهورا چیزیش بشه..قطعا منم زنده نمیمونم.
🍁 🍁 🍁 🍁 #خان_زاده #پارت260
با اومدن دکتر از اتاق تند از جام بلند شدم و نگران پرسیدم
_چی شد آقای دکتر؟ حالش خوبه؟
سر تکون داد و گفت
_بله جای نگرانی نیست خداروشکر آسیب جدی به سرشون وارد نشده.
_می تونم ببینمش؟
بازم همون سوال تکراری
_شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
بازم همون دروغ تکراری
_زنشم.
سر تکون داد و گفت
_فقط پنج دقیقه.
از خداخواسته قبول کردم و وارد اتاق شدم.
سرش رو بسته بودن و انگاری خواب بود
به سمتش رفتم و کنارش ایستادم. اشکام جاری شد. توی همین مدت کم لاغر شده بود و حس میکردم اندازه ی چند سال سنش بالاتر رفته.
دستم داشت به سمت موهاش می رفت که با شنیدن صدای سردش یخ بستم
_گمشو بیرون!
ناباور نگاهش کردم. فکر میکردم خواب باشه اما بیدار بود.
یعنی تا این حد ازم متنفر شده بود؟
لب هام تکون خورد
_اهورا من...
حتی نذاشت حرفم و بزنم و این بار صداش و بالا برد
_بهت گفتم گمشو بیرون کری؟
درمونده نالیدم
_بذار حرف بزنیم.
بالاخره چشماش و باز کرد اما با دیدن نگاهش به خودم اعتراف کردم کاش اصلا نگاهم نمیکرد
🍁 🍁 🍁 🍁
۹۵.۴k
۰۵ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.