خان زاده پارت256
#خان_زاده #پارت256
در کسری از ثانیه سامان نقش بر زمین شد.
خواستم به سمتش برم که اسلحه ی اهورا این بار منو نشونه رفت.
توی چشماش یه خشمی بود که مطمئن بودم به منم رحم نمیکنه.
دستام روی شکمم نشست و ترسیده نگاهش کردم.
اسلحه توی دستش لرزید و همون لحظه یکی از محافظا باهاش درگیر شد و چند نفر هم دور سامان جمع شدن.
سر خوردم کنار دیوار و به اهورا که اسیر دست چند نفر شده بود و فریاد میزد نگاه کردم.
میخواست منو هم بکشه...اگه جلوش و نمیگرفتن منو هم میکشت. حتی بچمونو...
چشمام سیاهی می رفت و به سختی خودم و نگه داشته بودم تا پس نیوفتم.
با لرز به خون کف اتاق زل زدم،سامان و برده بودن اما خون هاش هنوز روی زمین بود.
چه غلطی کردم من؟ با دروغم گند زدم به همه چی...
اگه بمیره؟ اگه سامان بمیره؟
درد بدی زیر دلم حس کردم و بین پاهام خیس شد.
خیلی زود شلوار کرم رنگم از خون قرمز شد و وحشت تمام وجودم و گرفت.
حس کردم دنیا جلوی چشمم سیاه شد. به سختی نالیدم
_بچم
و دیگه چیزی نفهمیدم
🍁 🍁 🍁
#خان_زاده #پارت257
* * * * * *
با ناله چشمام و باز کردم.توی یه اتاق نا آشنا بودم.
سر که چرخوندم متوجه شدم توی اتاق بیمارستانم....
ناله ای کردم،هیچی یادم نمیومد. اینکه چرا اینجام؟
چشمام و بستم و به مغزم فشار آوردم.
کم کم همه چی جلوی چشمم اومد و دلم هری پایین ریخت..
دستم و روی شکمم گذاشتم.. بچم!
خداروشکر در باز شد و پرستاری اومد داخل.
با دیدنم لبخندی زد و گفت
_بیدار شدی عزیزم؟
وحشت زده پرسیدم
_بچم؟بچم چطوره؟
خیره نگاهم کرد و گفت
_وضعیت اصلیت و باید از دکتر بپرسی اما... بچه تو از دست ندادی نگران نباش!
نفس آسوده ای کشیدم.
برای چک کردن وضعیتم به سمتم اومد که نگران گفتم
_یه آقایی و نیاوردن اینجا که تیر خورده باشه؟
سر تکون داد
_آره با خودت آوردنش همین بیمارستان.
با هزار ترس و لرز گفتم
_خوب؟ زندست؟
سر تکون داد
_آره اما وضعیت نگران کننده ای داره. تو فعلا استراحت کن برات یه آرام بخش تزریق میکنم.
از نگرانی تنم یخ زده بود. اگه میمرد... اهورا تا آخر عمرش توی زندون میموند.
یا شاید هم اعدامش میکردن.
لرز به تنم افتاد.یعنی غیرتش تا این حد براش اهمیت داشت؟
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
در کسری از ثانیه سامان نقش بر زمین شد.
خواستم به سمتش برم که اسلحه ی اهورا این بار منو نشونه رفت.
توی چشماش یه خشمی بود که مطمئن بودم به منم رحم نمیکنه.
دستام روی شکمم نشست و ترسیده نگاهش کردم.
اسلحه توی دستش لرزید و همون لحظه یکی از محافظا باهاش درگیر شد و چند نفر هم دور سامان جمع شدن.
سر خوردم کنار دیوار و به اهورا که اسیر دست چند نفر شده بود و فریاد میزد نگاه کردم.
میخواست منو هم بکشه...اگه جلوش و نمیگرفتن منو هم میکشت. حتی بچمونو...
چشمام سیاهی می رفت و به سختی خودم و نگه داشته بودم تا پس نیوفتم.
با لرز به خون کف اتاق زل زدم،سامان و برده بودن اما خون هاش هنوز روی زمین بود.
چه غلطی کردم من؟ با دروغم گند زدم به همه چی...
اگه بمیره؟ اگه سامان بمیره؟
درد بدی زیر دلم حس کردم و بین پاهام خیس شد.
خیلی زود شلوار کرم رنگم از خون قرمز شد و وحشت تمام وجودم و گرفت.
حس کردم دنیا جلوی چشمم سیاه شد. به سختی نالیدم
_بچم
و دیگه چیزی نفهمیدم
🍁 🍁 🍁
#خان_زاده #پارت257
* * * * * *
با ناله چشمام و باز کردم.توی یه اتاق نا آشنا بودم.
سر که چرخوندم متوجه شدم توی اتاق بیمارستانم....
ناله ای کردم،هیچی یادم نمیومد. اینکه چرا اینجام؟
چشمام و بستم و به مغزم فشار آوردم.
کم کم همه چی جلوی چشمم اومد و دلم هری پایین ریخت..
دستم و روی شکمم گذاشتم.. بچم!
خداروشکر در باز شد و پرستاری اومد داخل.
با دیدنم لبخندی زد و گفت
_بیدار شدی عزیزم؟
وحشت زده پرسیدم
_بچم؟بچم چطوره؟
خیره نگاهم کرد و گفت
_وضعیت اصلیت و باید از دکتر بپرسی اما... بچه تو از دست ندادی نگران نباش!
نفس آسوده ای کشیدم.
برای چک کردن وضعیتم به سمتم اومد که نگران گفتم
_یه آقایی و نیاوردن اینجا که تیر خورده باشه؟
سر تکون داد
_آره با خودت آوردنش همین بیمارستان.
با هزار ترس و لرز گفتم
_خوب؟ زندست؟
سر تکون داد
_آره اما وضعیت نگران کننده ای داره. تو فعلا استراحت کن برات یه آرام بخش تزریق میکنم.
از نگرانی تنم یخ زده بود. اگه میمرد... اهورا تا آخر عمرش توی زندون میموند.
یا شاید هم اعدامش میکردن.
لرز به تنم افتاد.یعنی غیرتش تا این حد براش اهمیت داشت؟
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
۱۱۶.۴k
۰۱ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.