اومده بودم تو حیاطِ آقاجون، نشستم بغلِ درخت توت سرمو تکیه
اومده بودم تو حیاطِ آقاجون، نشستم بغلِ درخت توت سرمو تکیه دادم به درخت، چشمامم دوختم به آسمونِ ابری!
صدای گنجشکها با باد حال خوبیو واسم درست کرده بود!
همون لحظه بود که صدای عصای آقاجون حواسمو از آسمون پرت کرد سرمو برگردوندم سمتش، همونجور که نگاهش بهم بود گفت آسمون بغض داره نه؟ بازم نگاهمو بردم سمت بالا گفتم انگاری دلش گرفته! میخواد اشک بریزه اما نمیتونه، انقد غصههاشو ریخته تو خودش سیاه شده صورتش، مثل الان میبینی آقاجون؟
رنگِ آبیش شده مثلِ خاکسترِ ته سیگار!
خندهی ریزی کرد و گفت جوونیامون یه اوستا داشتیم خیلی بهمون سخت میگرفت، هر وقت بارون میزد نمیذاشت. بریم بیرون ما هم همیشه میگفتیم اوستا آسمون بغض کرده گمونم مادرمون دلتنگمونه رخصت بده یه تک پا بریم دیدنشو بیاییم، اونم دلش میسوخت و میذاشت بریم! ماهم جمع میشدیم با دوستای حقّه بازتر از خودمون میرفتیم تو باغ ته آبادی و دور هم زیر بارون میخندیدیم و از غصهی این دنیا فارغ میشدیم! اینارو گفتم که بدونی این تنها نشستنت زیر درخت و غرق شدنت تو فکر و چشم دوختنت به این آسمون نشون میده تو دلت یه ابر بزرگه که میخواد شروع کنه به باریدن اما رعدو برقش گیر کرده بین بلاتکلیفیات نمیدونه بباره یا بشه بغض تو گلوت...
این بارونِ تو راهو بهونه کن، بذار اشکات راهشونو پیدا کنن، خوبیه بارون همینه که نمیفهمن گریه کردی!
هرکی نگات کنه میگه دخترِ دیوونه شده و هوس سرما خوردن کرده!
اینارو گفت و رفت داخل، همچنان داشتم فکر میکردم به حرفاش. بغضی که ازش حرف میزد چی بود؟
اون رعد و برقِ بلاتکلیفی که نمیذاشت خوب باشم چی بود!
سرمو گرفتم بالا و به اشکام اجازه دادم بیان پایین!
بعضی موقعها نمیدونی واسه چی گریه میکنی اما نیاز داری اشکات بیان
بیان تا بغضِ بی امونِ گلوتو بِکننُ ببرن با خودشون!
تا فقط خودت بمونی و حالِ خوبی که از اشک چشمات رنگین کمون شده...
صدای گنجشکها با باد حال خوبیو واسم درست کرده بود!
همون لحظه بود که صدای عصای آقاجون حواسمو از آسمون پرت کرد سرمو برگردوندم سمتش، همونجور که نگاهش بهم بود گفت آسمون بغض داره نه؟ بازم نگاهمو بردم سمت بالا گفتم انگاری دلش گرفته! میخواد اشک بریزه اما نمیتونه، انقد غصههاشو ریخته تو خودش سیاه شده صورتش، مثل الان میبینی آقاجون؟
رنگِ آبیش شده مثلِ خاکسترِ ته سیگار!
خندهی ریزی کرد و گفت جوونیامون یه اوستا داشتیم خیلی بهمون سخت میگرفت، هر وقت بارون میزد نمیذاشت. بریم بیرون ما هم همیشه میگفتیم اوستا آسمون بغض کرده گمونم مادرمون دلتنگمونه رخصت بده یه تک پا بریم دیدنشو بیاییم، اونم دلش میسوخت و میذاشت بریم! ماهم جمع میشدیم با دوستای حقّه بازتر از خودمون میرفتیم تو باغ ته آبادی و دور هم زیر بارون میخندیدیم و از غصهی این دنیا فارغ میشدیم! اینارو گفتم که بدونی این تنها نشستنت زیر درخت و غرق شدنت تو فکر و چشم دوختنت به این آسمون نشون میده تو دلت یه ابر بزرگه که میخواد شروع کنه به باریدن اما رعدو برقش گیر کرده بین بلاتکلیفیات نمیدونه بباره یا بشه بغض تو گلوت...
این بارونِ تو راهو بهونه کن، بذار اشکات راهشونو پیدا کنن، خوبیه بارون همینه که نمیفهمن گریه کردی!
هرکی نگات کنه میگه دخترِ دیوونه شده و هوس سرما خوردن کرده!
اینارو گفت و رفت داخل، همچنان داشتم فکر میکردم به حرفاش. بغضی که ازش حرف میزد چی بود؟
اون رعد و برقِ بلاتکلیفی که نمیذاشت خوب باشم چی بود!
سرمو گرفتم بالا و به اشکام اجازه دادم بیان پایین!
بعضی موقعها نمیدونی واسه چی گریه میکنی اما نیاز داری اشکات بیان
بیان تا بغضِ بی امونِ گلوتو بِکننُ ببرن با خودشون!
تا فقط خودت بمونی و حالِ خوبی که از اشک چشمات رنگین کمون شده...
۱۹.۵k
۲۹ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.