خانزاده

🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت6

از این که داشتم بهش مادرم دروغ میگفتم حالم اصلا خوب نبود شرمنده بودم اما چاره ای نداشتم مادرم کمی بهم نگاه کرد و گفت
_دختر خوب طوری گفتی فکر کردم چی میخوای بگی
مگه ما مریمو نمی‌شناسیم؟
ان دختر خوبیه و بابات اجازه میده که به جشن تولدش بری...

نفس آسوده کشیدم و خیالم از بابت مریم راحت بود چون قبلش بهش پیام داده بودم و همه چیز وتوضیح داده بودم و اون میدونست اگر پدر یا مادرم سوالی ازش پرسیدن چه جوابی بده

با خیال راحت گونه مادرم رو بوسیدم و گفتم ممنون که اینقدر مهربونی خیلی دوستون دارم
با روی خوش به من گفت

_ فقط یادت نره یه کادوی خوب و مناسب براش بگیری

خوشحال و راضی حرفش و تایید کردم از آشپزخونه بیرون رفتم دیگه بقیش رو به مادرم سپردم خوب میدونست که پدرم چطوری راضی کنه

بعد از شام وقتی اجازه مهمونی فردا صادر شد خوشحال به طبقه بالا رفتم و شماره شاهو رو گرفتم هرچقدر بهش زنگ زدم جواب نمی داد.

یکی از کارهایی که همیشه انجام می داد همین بود
خودش بهم زنگ میزد وقتی من زنگ می زدم هیچ وقت جواب نمی‌داد و می‌گفت سرم شلوغه گوشی دست من نیست و این واقعاً ناراحتم می‌کرد

پس براش نوشتم من اجازه مهمونی فردا رو گرفتم فرداشب میبینمت...


طبق معمول با رویای شاهو و خوابیدم با فکرش بیدار شدم صبحانه خوردم از خونه بیرون رفتم برای گرفتن یه کادو برای تولد
وقتی کادو گرفتم و به خونه برگشتم مادر بیچارم کمکم کرد تا آماده بشم حمام رفتم موهامو سشوار کشید برام لباس انتخاب کرد ....

🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
دیدگاه ها (۲)

🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده#فصل_سوم#پارت7چقدر خجالت میکشیدم از ماد...

🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده#فصل_سوم#پارت8نه راه بیفت.. چون بهشون د...

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁#خان_زاده#فصل_سوم#پارت5محکم بغلش کردم و گفتم من به...

🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده#فصل_سوم#پارت4شرم کردم از این همه مهربو...

پارت سید دوممفردا زود پاشدم و رفتم شرکتبعد شرکت**برگشتم و رف...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط