🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت5
محکم بغلش کردم و گفتم من بهترین پدر و مادر دنیارو دارم هیچ وقت من هیچ کمبودی از عشق و محبت نداشتم و این یه شانس بزرگ که خدا به ما داده از هر دوتاتون خیلی ممنونم با صدای داد و بیداد دو قلو ها هر سه نفرمون از جا پریدیم امیر سام و امیریل هر دو تا به سمتمون اومدن و گفتن
_به به جمع همه جمعه فقط ما دو تا اضافی ایم
این بار هر سه نفرمون بهشون خندیدیم خانواده ما واقعا خوشبخت بود اما این خوشبختی رو مدیون پدر و مادرمون بودیم نزدیک شام بود و من هنوز درگیر فردا بودم الان تنها کاری که باید میکردم و تنها چیزی که فکرم و درگیر کرده بود راضی کردن پدر و مادرم برای رفتن به اون مهمونی بود و من دقیقا نمی دونستم باید از کجا شروع کنم....
مادرم همراه مرضیه جون توی آشپز خونه بود و داشت شام آماده میکرد کنارش به کابینت تکیه دادم و شروع کردم به بازی کردن با ناخن انگشتام
مادرم که خوب منو میشناخت نگاهی بهم کرد و گفت
_چیزی شده چی میخوای بگی که الان دو دل و مرددی؟
لبخند مصنوعی زدم و گفتم میخوام یه چیزی بگم ولی خواهش میکنم نه نگین...
مامانم مثل خودم دست به سینه شد و با ابروهای بالا پریده گفت
_میخوای چی بگی که اینقدر نگرانی؟
آب دهنمو پایین فرستادم و گفتم فردا شب تولد یکی از همکلاسیامه دوست صمیمیم میشناسیش که... مریم یه جشن تولد خصوصی کوچولو گرفته از من هم دعوت کرد که برم.
بعد گفت اگه نیای نه من نه تو من میدونم بابام نمیزاره ها ولی نمیدونم چرا بهش قول دادم که برم....
@romankhanzadehh
🌹🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت5
محکم بغلش کردم و گفتم من بهترین پدر و مادر دنیارو دارم هیچ وقت من هیچ کمبودی از عشق و محبت نداشتم و این یه شانس بزرگ که خدا به ما داده از هر دوتاتون خیلی ممنونم با صدای داد و بیداد دو قلو ها هر سه نفرمون از جا پریدیم امیر سام و امیریل هر دو تا به سمتمون اومدن و گفتن
_به به جمع همه جمعه فقط ما دو تا اضافی ایم
این بار هر سه نفرمون بهشون خندیدیم خانواده ما واقعا خوشبخت بود اما این خوشبختی رو مدیون پدر و مادرمون بودیم نزدیک شام بود و من هنوز درگیر فردا بودم الان تنها کاری که باید میکردم و تنها چیزی که فکرم و درگیر کرده بود راضی کردن پدر و مادرم برای رفتن به اون مهمونی بود و من دقیقا نمی دونستم باید از کجا شروع کنم....
مادرم همراه مرضیه جون توی آشپز خونه بود و داشت شام آماده میکرد کنارش به کابینت تکیه دادم و شروع کردم به بازی کردن با ناخن انگشتام
مادرم که خوب منو میشناخت نگاهی بهم کرد و گفت
_چیزی شده چی میخوای بگی که الان دو دل و مرددی؟
لبخند مصنوعی زدم و گفتم میخوام یه چیزی بگم ولی خواهش میکنم نه نگین...
مامانم مثل خودم دست به سینه شد و با ابروهای بالا پریده گفت
_میخوای چی بگی که اینقدر نگرانی؟
آب دهنمو پایین فرستادم و گفتم فردا شب تولد یکی از همکلاسیامه دوست صمیمیم میشناسیش که... مریم یه جشن تولد خصوصی کوچولو گرفته از من هم دعوت کرد که برم.
بعد گفت اگه نیای نه من نه تو من میدونم بابام نمیزاره ها ولی نمیدونم چرا بهش قول دادم که برم....
@romankhanzadehh
🌹🍁
۵.۸k
۰۶ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.