🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت7
چقدر خجالت میکشیدم از مادرم که داشت همراهیم می کرد برای این مهمونی آماده بشم.
مهمونی که خبر نداشت اون چیزی که بهش گفتم نیست.
وقتی آماده شدم دیگه نزدیک غروب بود پدرم پایین جلوی تلویزیون بود داشت با امیر سام امیریل حرف میزد وقتی پایین رفتم هر سه نفرشون سوت بلندی کشیدن و بابا گفت
_ به به ببین دختر باباچه کرده !
چرخی زدم و گفتم
خوشگل شدم؟
پدرم از جاش بلند شد پیشونیمو بوسید و گفت
_ مگه میشه خوشگل نشده باشی؟
تو مادری مثل آیلین داری که چیزی از زیبایی کم نداره و تو خیلی شبیه مادرتی...
اینکه پدرم همیشه مادرم و زیباترین میدونست برام خیلی قشنگ بود.
بغلش کردم و گفتم معذرت میخام که گاهی اذیتت می کنم بابا اما بهتون قول میدم دختر خوبی باشم لایق این همه محبت تون باشم .
موهام و کمی نوازش کرد و گفت
تو همیشه دختر خوبی بودی چون نتیجه عشق من و مادرتی مگه میشه بهترین نبلشی؟
من خیلی خوشحالم که دختری مثل تو دارم ...
بالاخره بعد از هزار جور حس شرم و عذاب وجدان تا خواستم از خونه بیرون برم پدرم گفت
_خودم میرسونمت
ترسیده وحشتزده خودمو عقب کشیدم و گفتم
نه بابا مینا و رها دارن میان دنبالم...
با ماشین رهام میریم سه تایی.
پدرم کمی متفکر نگاهم کرد و گفت _باشه عزیزم زیاد دیر نکنی ها باید قبل ساعت ۱۱ برگردی خونه.
چشم گفتم و با قلبی که داشت از جا کنده میشد از خونه بیرون رفتم با دیدن ماشین شاهو که با کمی فاصله از خونه پارک شده بود به سمتش رفتم و سریع نشستم و گفتم
راه بیفت راه یافت تا کسی ندیده...
شاهو کمی با نگاه کردن به من معطل کرد و بالاخره پاشو روی گاز فشار داد از آنجا دور شدیم
چشمامو بستم و چند بار نفس عمیق کشیدم و گفتم
به خاطر تو کلی به پدر و مادرم دروغ گفتم آخه چرا مجبورم می کنی؟
شاهو پاشو روی ترمز گذاشت و گفت _اگه بخوای میتونی برگردی هیچ اجباری نیست من فقط میخواستم توی مهمونی تو همراهم باشی .
کانلا جدی و هیچ شوخی نداشت اخمی که داشت باعث میشد زود عقب نشینی کنم
بازوشو لمسکردم و گفتم
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت7
چقدر خجالت میکشیدم از مادرم که داشت همراهیم می کرد برای این مهمونی آماده بشم.
مهمونی که خبر نداشت اون چیزی که بهش گفتم نیست.
وقتی آماده شدم دیگه نزدیک غروب بود پدرم پایین جلوی تلویزیون بود داشت با امیر سام امیریل حرف میزد وقتی پایین رفتم هر سه نفرشون سوت بلندی کشیدن و بابا گفت
_ به به ببین دختر باباچه کرده !
چرخی زدم و گفتم
خوشگل شدم؟
پدرم از جاش بلند شد پیشونیمو بوسید و گفت
_ مگه میشه خوشگل نشده باشی؟
تو مادری مثل آیلین داری که چیزی از زیبایی کم نداره و تو خیلی شبیه مادرتی...
اینکه پدرم همیشه مادرم و زیباترین میدونست برام خیلی قشنگ بود.
بغلش کردم و گفتم معذرت میخام که گاهی اذیتت می کنم بابا اما بهتون قول میدم دختر خوبی باشم لایق این همه محبت تون باشم .
موهام و کمی نوازش کرد و گفت
تو همیشه دختر خوبی بودی چون نتیجه عشق من و مادرتی مگه میشه بهترین نبلشی؟
من خیلی خوشحالم که دختری مثل تو دارم ...
بالاخره بعد از هزار جور حس شرم و عذاب وجدان تا خواستم از خونه بیرون برم پدرم گفت
_خودم میرسونمت
ترسیده وحشتزده خودمو عقب کشیدم و گفتم
نه بابا مینا و رها دارن میان دنبالم...
با ماشین رهام میریم سه تایی.
پدرم کمی متفکر نگاهم کرد و گفت _باشه عزیزم زیاد دیر نکنی ها باید قبل ساعت ۱۱ برگردی خونه.
چشم گفتم و با قلبی که داشت از جا کنده میشد از خونه بیرون رفتم با دیدن ماشین شاهو که با کمی فاصله از خونه پارک شده بود به سمتش رفتم و سریع نشستم و گفتم
راه بیفت راه یافت تا کسی ندیده...
شاهو کمی با نگاه کردن به من معطل کرد و بالاخره پاشو روی گاز فشار داد از آنجا دور شدیم
چشمامو بستم و چند بار نفس عمیق کشیدم و گفتم
به خاطر تو کلی به پدر و مادرم دروغ گفتم آخه چرا مجبورم می کنی؟
شاهو پاشو روی ترمز گذاشت و گفت _اگه بخوای میتونی برگردی هیچ اجباری نیست من فقط میخواستم توی مهمونی تو همراهم باشی .
کانلا جدی و هیچ شوخی نداشت اخمی که داشت باعث میشد زود عقب نشینی کنم
بازوشو لمسکردم و گفتم
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
۱۳.۹k
۰۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.