part55
#part55
کوک:خودت کاغذ رو به بادیگارد بده
دکتر:چشم
دکتر رفت که لیام بدو بدو اومد تو اتاق
لیام:اوومااا(خنده)
داریا:بیا پسرم
لیام سمت تخت رفت که داریا اونو تو بغلش گرفت
کوک سمت تخت رفت و کنار داریا نشست
کوک:بهتری؟درد نداری؟
داریا:نه درد ندارم
کوک داریا رو محکم بغل کرد و موهاشو میبوسید که صدا لیام در اومد
لیام:عههههه (بلند)پا...پا
کوک از داریا جدا شد و روبه لیام کرد و گفت
کوک:چیه نمیتونم زنمو بغل کنم
لیام اومد بین اون دوتا
لیام: نه ا.وما مح
کوک:کی گفته
لیام محکم زد رو دست کوک با زبون نامفهوم شروع کرد به کوک اخطار دادن(میدونید که بچه کوچولوها وقتی میخوان با زبون خودشون حرف بزنن چجوری)
کوک:چی میگی تو آخه(خنده)
داریا:انقدر حرص نخور پسرم(خنده)پسرم من که تو رو بیشتر از بابایی بغل کردم
کوک:ولی بیشتر منو بوسیدی
داریا محکم به بازو کوک زد
داریا:کوک زشته
کوک:چیش زشته؟ باید بدونه
داریا:پسرم تو خوابت نمیاد بیا اینجا
لیام پیش داریا رفت و همراه مادرش دراز کشید که صدا در اومد بلند شد و سمت در اتاق رفت و بازش کرد
بادیگارد:ارباب دارویی که خواسته بودید آوردم
کوک:چرا انقدر طول کشید
بادیگارد:پیداش نمیکردم ارباب جزو داروهایه که پیدا کردنش سخته
کوک:میتونی بری
بادیگارد تعظیم کرد و رفت کوک وارد اتاق شد که دید لیام تو بغل داریا خوابش برده و خودش هم کم کم به خواب میرفت کوک لبخندی زد و قرص هارو کنار تخت گذاشت کوک هم رفت تو اتاق کارش تا غروب طول کشید
کوک:خودت کاغذ رو به بادیگارد بده
دکتر:چشم
دکتر رفت که لیام بدو بدو اومد تو اتاق
لیام:اوومااا(خنده)
داریا:بیا پسرم
لیام سمت تخت رفت که داریا اونو تو بغلش گرفت
کوک سمت تخت رفت و کنار داریا نشست
کوک:بهتری؟درد نداری؟
داریا:نه درد ندارم
کوک داریا رو محکم بغل کرد و موهاشو میبوسید که صدا لیام در اومد
لیام:عههههه (بلند)پا...پا
کوک از داریا جدا شد و روبه لیام کرد و گفت
کوک:چیه نمیتونم زنمو بغل کنم
لیام اومد بین اون دوتا
لیام: نه ا.وما مح
کوک:کی گفته
لیام محکم زد رو دست کوک با زبون نامفهوم شروع کرد به کوک اخطار دادن(میدونید که بچه کوچولوها وقتی میخوان با زبون خودشون حرف بزنن چجوری)
کوک:چی میگی تو آخه(خنده)
داریا:انقدر حرص نخور پسرم(خنده)پسرم من که تو رو بیشتر از بابایی بغل کردم
کوک:ولی بیشتر منو بوسیدی
داریا محکم به بازو کوک زد
داریا:کوک زشته
کوک:چیش زشته؟ باید بدونه
داریا:پسرم تو خوابت نمیاد بیا اینجا
لیام پیش داریا رفت و همراه مادرش دراز کشید که صدا در اومد بلند شد و سمت در اتاق رفت و بازش کرد
بادیگارد:ارباب دارویی که خواسته بودید آوردم
کوک:چرا انقدر طول کشید
بادیگارد:پیداش نمیکردم ارباب جزو داروهایه که پیدا کردنش سخته
کوک:میتونی بری
بادیگارد تعظیم کرد و رفت کوک وارد اتاق شد که دید لیام تو بغل داریا خوابش برده و خودش هم کم کم به خواب میرفت کوک لبخندی زد و قرص هارو کنار تخت گذاشت کوک هم رفت تو اتاق کارش تا غروب طول کشید
۱۵.۴k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.