part56
#part56
با عینک مطالعش پشت میز نشسته بود که صدا در اومد
کوک:بیا تو
همون موقع سر دخترک اومد تو
داریا:میتونم بیام تو جناب جئون
کوک سرشو بالا آورد با دیدن داریا لبخند و گفت
کوک:بیا عزیزم چرا اجازه میگیری
دخترک وارد اتاق شد و رفت سمت میز کوک
داریا:گفتم شاید خوشت نیاد بیام تو اتاق کارت
کوک:نه عزیزم بیا
دخترک نزدیک کوک رفت و رو پاش نشست
کوک:خوب خوابیدی؟
داریا:آره چیزی خوردی
کوک:نیازی بهش نداشتم
داریا:اینجوری که خسته میشی عزیزم
داریا عینک کوک رو از چشمش در آورد و گذاشت کنار کوک سرشو رو سینه گرمه داریا گذاشت و با دست دیگش کمر دخترک رو کامل گرفت و نوازش میکرد داریا هم موهایه کوک رو نوازش میکرد که بوسه ای ریز رو سرش گذاشت
داریا:کوک کتاب خونه داری
کوک:کتاب خونه؟میخوای کتاب بخونی؟
داریا:آره
داریا از رو پا کوک بلند شد که کوک بلند شد رفت سمت یه قسمت از اتاق و دستشو رو دیوار گذاشت که دیوار کنار رفت و یه قفسه پر کتاب نمایان شد
داریا:واووو اینجارو ببین چقدر کتاب
کوک:این کتاب خونه قبلا ماله من بود حالا ماله توعه
داریا:جدی؟ولی میتونیم باهم استفادشون کنیم
کوک:اینطور دوست داری
داریا:معلومه عشقم تنهایی کتاب خوندن حال نمیده
داریا نزدیک کتاب خونه شد و دنبال یه کتاب گشت که چشمش به کتابی با جلد آبی بود و یه اسکلت بود (سرنوشت تلخ) اونو برداشت و عقب رفت
داریا:میتونی ببندیش
کوک:باز باشه که راحت کتابتو بخونی
داریا لبخندی زد و رو مبل نشست و مشغول خوندن شد و کوک هم کنارش نشست که صدا بامزه ای از بیرون اومد که با دستا بی زورش به در میزد و بلند گفت
لیام:او..مااا(بلند)
داریا:ووییی کوک برو در و واسش باز کن
کوک:ببین نمیزاره
کوک بلند شد لایه در آروم باز کرد و سرشو از در بیرون داد
کوک:بفرما آقا کوچولو
لیام:آ...باااا(لبخند)
لیام به در میزد
کوک:اینجا جا شما نیست
داریا:کوک بزار بیاد تو
لیام:اوومااا
کوک کنار رفت و لیام بدو بدو رفت تو و طرف داریا رفت داریا کتابشو کنار گذاشت
با عینک مطالعش پشت میز نشسته بود که صدا در اومد
کوک:بیا تو
همون موقع سر دخترک اومد تو
داریا:میتونم بیام تو جناب جئون
کوک سرشو بالا آورد با دیدن داریا لبخند و گفت
کوک:بیا عزیزم چرا اجازه میگیری
دخترک وارد اتاق شد و رفت سمت میز کوک
داریا:گفتم شاید خوشت نیاد بیام تو اتاق کارت
کوک:نه عزیزم بیا
دخترک نزدیک کوک رفت و رو پاش نشست
کوک:خوب خوابیدی؟
داریا:آره چیزی خوردی
کوک:نیازی بهش نداشتم
داریا:اینجوری که خسته میشی عزیزم
داریا عینک کوک رو از چشمش در آورد و گذاشت کنار کوک سرشو رو سینه گرمه داریا گذاشت و با دست دیگش کمر دخترک رو کامل گرفت و نوازش میکرد داریا هم موهایه کوک رو نوازش میکرد که بوسه ای ریز رو سرش گذاشت
داریا:کوک کتاب خونه داری
کوک:کتاب خونه؟میخوای کتاب بخونی؟
داریا:آره
داریا از رو پا کوک بلند شد که کوک بلند شد رفت سمت یه قسمت از اتاق و دستشو رو دیوار گذاشت که دیوار کنار رفت و یه قفسه پر کتاب نمایان شد
داریا:واووو اینجارو ببین چقدر کتاب
کوک:این کتاب خونه قبلا ماله من بود حالا ماله توعه
داریا:جدی؟ولی میتونیم باهم استفادشون کنیم
کوک:اینطور دوست داری
داریا:معلومه عشقم تنهایی کتاب خوندن حال نمیده
داریا نزدیک کتاب خونه شد و دنبال یه کتاب گشت که چشمش به کتابی با جلد آبی بود و یه اسکلت بود (سرنوشت تلخ) اونو برداشت و عقب رفت
داریا:میتونی ببندیش
کوک:باز باشه که راحت کتابتو بخونی
داریا لبخندی زد و رو مبل نشست و مشغول خوندن شد و کوک هم کنارش نشست که صدا بامزه ای از بیرون اومد که با دستا بی زورش به در میزد و بلند گفت
لیام:او..مااا(بلند)
داریا:ووییی کوک برو در و واسش باز کن
کوک:ببین نمیزاره
کوک بلند شد لایه در آروم باز کرد و سرشو از در بیرون داد
کوک:بفرما آقا کوچولو
لیام:آ...باااا(لبخند)
لیام به در میزد
کوک:اینجا جا شما نیست
داریا:کوک بزار بیاد تو
لیام:اوومااا
کوک کنار رفت و لیام بدو بدو رفت تو و طرف داریا رفت داریا کتابشو کنار گذاشت
۱۲.۵k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.