مافیای من
#مافیای_من
P:36
(ویو ا.ت)
نفسمو کلافه بیرون دادمو از پله ها پایین اومدم
دیگه بهشون اهمیت ندادم و خودمو روی مبل انداختم
هنوز مشغول بحث کردن بودن که یکیشون متوجه من شد و خفشون کرد
هر سه تا به سمتم هجوم آوردن و خودشونو روی مبل انداختن
یکیشون که مثل مامانا پیشبند بسته بود گفت
: دختر کار امروزت خیلی خوب بود هیون عین آتیش سوخت
با حرفش لبخند کوچیکی زدم و رفتم تا حرفی بزنم که یکی دیگشون گفت
: ولی چی بهش گفتی؟!
با حرفش دوباره یکی دیگه زد پس کلش که معترض گفت
: چرا میزنی؟
پسره هم جوابشو داد
: تو هنوز بچه ای نباید اینجور چیزارو بپرسی
با حرفش پسره نفس کلافه ای کشیدو دیگه حرف نزد
خاستن دوباره حرف بزنن که در خونه باز شدو فلیکس با سه تا از پسرا با چندتا جعبه ی پیتزا توی دستاشون وار خونه شدن
فلیکس با دیدنم به سمتم اومدو اون پسرا رو از روی مبل بلند کردو خودش کنارم نشست
با خنده گفت
فلیکس: میبینم که جنگل امازونو جمع کردی !!
یدونه زدم پس کلش که درحالی که میخندید سرشو ماساژ داد
یکی از اون پسرا متعجب گفت
: چی؟!
فلیکس دهنشو باز کرد تا حرف بزنه که سریع به سمتش رفتم و دهنشو گرفتم
زیر گوشش آروم گفتم
ا.ت: خفه شو
با حرفم دستامو از روی دهنش برداشتو مثل خودم زیر گوشم گفت
فلیکس: جات راحته؟!
با تعجب نگاهش کردم که تازه متوجه وضعیت شدم
من کاملا توی بغلش نشسته بودم
با فهمیدن کارم خواستم سریع از بغلش بیرون بیام که چشمم به هیونجینی افتاد که داشت با چشمای به خون نشسته نگاهم میکرد
اون کی اومد که متوجه نشدم؟!
P:36
(ویو ا.ت)
نفسمو کلافه بیرون دادمو از پله ها پایین اومدم
دیگه بهشون اهمیت ندادم و خودمو روی مبل انداختم
هنوز مشغول بحث کردن بودن که یکیشون متوجه من شد و خفشون کرد
هر سه تا به سمتم هجوم آوردن و خودشونو روی مبل انداختن
یکیشون که مثل مامانا پیشبند بسته بود گفت
: دختر کار امروزت خیلی خوب بود هیون عین آتیش سوخت
با حرفش لبخند کوچیکی زدم و رفتم تا حرفی بزنم که یکی دیگشون گفت
: ولی چی بهش گفتی؟!
با حرفش دوباره یکی دیگه زد پس کلش که معترض گفت
: چرا میزنی؟
پسره هم جوابشو داد
: تو هنوز بچه ای نباید اینجور چیزارو بپرسی
با حرفش پسره نفس کلافه ای کشیدو دیگه حرف نزد
خاستن دوباره حرف بزنن که در خونه باز شدو فلیکس با سه تا از پسرا با چندتا جعبه ی پیتزا توی دستاشون وار خونه شدن
فلیکس با دیدنم به سمتم اومدو اون پسرا رو از روی مبل بلند کردو خودش کنارم نشست
با خنده گفت
فلیکس: میبینم که جنگل امازونو جمع کردی !!
یدونه زدم پس کلش که درحالی که میخندید سرشو ماساژ داد
یکی از اون پسرا متعجب گفت
: چی؟!
فلیکس دهنشو باز کرد تا حرف بزنه که سریع به سمتش رفتم و دهنشو گرفتم
زیر گوشش آروم گفتم
ا.ت: خفه شو
با حرفم دستامو از روی دهنش برداشتو مثل خودم زیر گوشم گفت
فلیکس: جات راحته؟!
با تعجب نگاهش کردم که تازه متوجه وضعیت شدم
من کاملا توی بغلش نشسته بودم
با فهمیدن کارم خواستم سریع از بغلش بیرون بیام که چشمم به هیونجینی افتاد که داشت با چشمای به خون نشسته نگاهم میکرد
اون کی اومد که متوجه نشدم؟!
۷.۷k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.