دوست برادرم پارت47
جیمین:اه....خب تا دیر وقت تو کافه مشغول کار بودم برای همین نتونستم بیام و ببینمت... ببخشید عزیزم
میسو محکم چشم هاش رو بست تا اشک هاش نریزه جیمین شروع کرد به بو*سیدن گر*دن و شانه میسو که میسو حس بدی بهش دست داد جیمین فکر میکرد با این کارش میتونه میونه شون رو خوب کنه اما در اشتباه بود میسو ازین رفتار جیمین چندشش میشد....چطور میتونست با اتفاق دیشب بازم عین خیالش نباشه و الان برگشته پیشش....
میسو سریع دستای جیمین رو از دورش بازکرد و گفت
میسو:باید برم....درسای زیادی دارم که رو هم افتادن
وبا برداشتن قهوه اش به سمت اتاق پا تند کرد
اما جیمین فقط ایستاده بود و متعجب داشت میسو رونگاه میکرد... حقیقتا از این دوری شون حس بدی داشت پس میخواست دوباره مثل قبل باهم خوب باشن...و ازینکه حقیقت رو به میسو بگه میترسید اما خودشم نمیدونست چرا !!... اما بهتر بود که هر چه زود تر بهش میگفت در مورد گذشته اش!
بعد فکر کردن زیاد نفسش رو بیرون داد و سمت اتاق میسو رفت ...در زد و بعد در رو باز کرد که متوجه میسو که جلو اینه داشت خودش رو اماده میکرد شد یه ل*باس سیاه که بلندین تا وسط رو*ن هاش بود....میسو نیم نگاهی از اینه بهش انداخت و دوباره مشغول شد اما جیمین متعجب نگاهش میکرد و ابرویی بالا داد و گفت
جیمین:جایی میری؟!
میسو چیزی نگفت و موهاش رو شونه کرد و بعد زدن عطرش برگشت و همینطور که سمت در میرفت که جیمین هم اونجا ایستاده بود گفت
میسو:قراره با لانی برم بیرون برای امشب
جیمین :با این لباس ها؟.....مگه نگفتی درس داری!
میسو نگاهی به خودش انداخت و گفت
میسو:لباسام خیلیم خوبه ....درسته حالا که نگاه کردم درسام زیاد نبود شب میخونم...به هر حال داره دیرم میشه
میسو محکم چشم هاش رو بست تا اشک هاش نریزه جیمین شروع کرد به بو*سیدن گر*دن و شانه میسو که میسو حس بدی بهش دست داد جیمین فکر میکرد با این کارش میتونه میونه شون رو خوب کنه اما در اشتباه بود میسو ازین رفتار جیمین چندشش میشد....چطور میتونست با اتفاق دیشب بازم عین خیالش نباشه و الان برگشته پیشش....
میسو سریع دستای جیمین رو از دورش بازکرد و گفت
میسو:باید برم....درسای زیادی دارم که رو هم افتادن
وبا برداشتن قهوه اش به سمت اتاق پا تند کرد
اما جیمین فقط ایستاده بود و متعجب داشت میسو رونگاه میکرد... حقیقتا از این دوری شون حس بدی داشت پس میخواست دوباره مثل قبل باهم خوب باشن...و ازینکه حقیقت رو به میسو بگه میترسید اما خودشم نمیدونست چرا !!... اما بهتر بود که هر چه زود تر بهش میگفت در مورد گذشته اش!
بعد فکر کردن زیاد نفسش رو بیرون داد و سمت اتاق میسو رفت ...در زد و بعد در رو باز کرد که متوجه میسو که جلو اینه داشت خودش رو اماده میکرد شد یه ل*باس سیاه که بلندین تا وسط رو*ن هاش بود....میسو نیم نگاهی از اینه بهش انداخت و دوباره مشغول شد اما جیمین متعجب نگاهش میکرد و ابرویی بالا داد و گفت
جیمین:جایی میری؟!
میسو چیزی نگفت و موهاش رو شونه کرد و بعد زدن عطرش برگشت و همینطور که سمت در میرفت که جیمین هم اونجا ایستاده بود گفت
میسو:قراره با لانی برم بیرون برای امشب
جیمین :با این لباس ها؟.....مگه نگفتی درس داری!
میسو نگاهی به خودش انداخت و گفت
میسو:لباسام خیلیم خوبه ....درسته حالا که نگاه کردم درسام زیاد نبود شب میخونم...به هر حال داره دیرم میشه
۱۵.۷k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.