رمان ماهک پارت افتخاری 68
#رمان_ماهک #پارت_افتخاری_68
همونجوری که روی تخت دراز کشیده بودم به رفتار سمیرا خانوم، سر میز صبحانه فکر میکردم.
از فکری که کرده بود ناخودآگاه لبخندی روی لبام نقش بست و دستام اتوماتیک وار روی شکمم نشست.
خودم از واکنش غیرارادیم خنده م گرفته بود. حس خوبی بم دست داده بود. انگار که واقعا جنینی رو توی وجودم دارم پرورش میدم.
تنها قسمت ناخوشایندش تصور این بود که اون جنین از وجود من و ارش باشه نه اینکه چون به ارش علاقه ای ندارم نه... فقط بخاطر اینکه هنوز ارش رو به عنوان همسرم نپذیرفتم.
ذهنم رو ازین موضوع منحرف کردم تا حال خوشم از بین نره و طی یه حرکت آنی از تخت پریدم و چادر نمازی رو برداشتم و کردمش توی لباسم دقیق روی شکمم...
زدم زیر خنده و توی آینه به خودم نگاه میکردم و ذوق میکردم یک دستم رو زیرشکم برامده الکیم که همون چادر نماز بود گزاشته بودم و دست دیگه م رو روی شکمم...
در همون حینی که ژست خانومای باردار رو گرفته بودم، یکدفعه در اتاق باز شد و ارش توی چهارچوب در ظاهر شد.
با دیدنش جیغ خفیفی کشیدم و برگشتم تا نتونه ظاهری که واسه خودم ساخته بودم رو ببینه از خجالت داشتم اب میشدم قلبم محکم به سینه م میکوبید و حس میکردم تمام تنم خیس عرقه...
جلوی چشمامو با دوتا دستم گرفته بودم و مدام ازش میخواستم که از اتاق بره بیرون...
نه تنها بیرون نرفت بلکه صدای قدماش رو میشنیدم که بهم نزدیک و نزدیک تر میشد...
از پشت بغلم کرد و در گوشم زمزمه کرد:
+دوست داری؟
با لحن هولی گفتم:
_چیووووو
تک خنده ای کرد و گفت مگه تو خجالت کشیدن هم بلد بودی؟ با جیغ گفتم ارش توروخدا بروووووو
سرشو نزدیک تر آورد و گفت:
+حالا بچم دختره یا پسر؟
دیگه داشتم جون میدادم از خجالت واسه همین جیغ بنفشی کشیدم، از بغلش بیرون اومدم و با دو پریدم روی تخت و خزیدم زیر پتو تا باهاش چشم تو چشم نشم.
اول صدای خنده ش بلند شد و بعد هم صدای بهم خوردن در اتاق با شک سرمو از زیر پتو بیرون اوردم که خوشبختانه خبری ازش نبود.
چادر رو از توی لباسم بیرون کشیدم و پرتش کردم پایین تخت...
از میم مالکیتی که به بچه فرضیم داده بود یه حس مبهمی داشتم یه حسی که تا حدودی اذیتم میکرد.
اگر بجای این چادر واقعا بچه ی منو ارش توی شکمم بود هم باز همین قدر ذوق میکردم؟ این سوالی بود که از جواب دادنش پیش خودم فرار میکردم.
پوفی کشیدم و زیرلب فحشی نثار ارش کردم که منو انقدر دچار افکار و احساسات متناقض کرده.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
همونجوری که روی تخت دراز کشیده بودم به رفتار سمیرا خانوم، سر میز صبحانه فکر میکردم.
از فکری که کرده بود ناخودآگاه لبخندی روی لبام نقش بست و دستام اتوماتیک وار روی شکمم نشست.
خودم از واکنش غیرارادیم خنده م گرفته بود. حس خوبی بم دست داده بود. انگار که واقعا جنینی رو توی وجودم دارم پرورش میدم.
تنها قسمت ناخوشایندش تصور این بود که اون جنین از وجود من و ارش باشه نه اینکه چون به ارش علاقه ای ندارم نه... فقط بخاطر اینکه هنوز ارش رو به عنوان همسرم نپذیرفتم.
ذهنم رو ازین موضوع منحرف کردم تا حال خوشم از بین نره و طی یه حرکت آنی از تخت پریدم و چادر نمازی رو برداشتم و کردمش توی لباسم دقیق روی شکمم...
زدم زیر خنده و توی آینه به خودم نگاه میکردم و ذوق میکردم یک دستم رو زیرشکم برامده الکیم که همون چادر نماز بود گزاشته بودم و دست دیگه م رو روی شکمم...
در همون حینی که ژست خانومای باردار رو گرفته بودم، یکدفعه در اتاق باز شد و ارش توی چهارچوب در ظاهر شد.
با دیدنش جیغ خفیفی کشیدم و برگشتم تا نتونه ظاهری که واسه خودم ساخته بودم رو ببینه از خجالت داشتم اب میشدم قلبم محکم به سینه م میکوبید و حس میکردم تمام تنم خیس عرقه...
جلوی چشمامو با دوتا دستم گرفته بودم و مدام ازش میخواستم که از اتاق بره بیرون...
نه تنها بیرون نرفت بلکه صدای قدماش رو میشنیدم که بهم نزدیک و نزدیک تر میشد...
از پشت بغلم کرد و در گوشم زمزمه کرد:
+دوست داری؟
با لحن هولی گفتم:
_چیووووو
تک خنده ای کرد و گفت مگه تو خجالت کشیدن هم بلد بودی؟ با جیغ گفتم ارش توروخدا بروووووو
سرشو نزدیک تر آورد و گفت:
+حالا بچم دختره یا پسر؟
دیگه داشتم جون میدادم از خجالت واسه همین جیغ بنفشی کشیدم، از بغلش بیرون اومدم و با دو پریدم روی تخت و خزیدم زیر پتو تا باهاش چشم تو چشم نشم.
اول صدای خنده ش بلند شد و بعد هم صدای بهم خوردن در اتاق با شک سرمو از زیر پتو بیرون اوردم که خوشبختانه خبری ازش نبود.
چادر رو از توی لباسم بیرون کشیدم و پرتش کردم پایین تخت...
از میم مالکیتی که به بچه فرضیم داده بود یه حس مبهمی داشتم یه حسی که تا حدودی اذیتم میکرد.
اگر بجای این چادر واقعا بچه ی منو ارش توی شکمم بود هم باز همین قدر ذوق میکردم؟ این سوالی بود که از جواب دادنش پیش خودم فرار میکردم.
پوفی کشیدم و زیرلب فحشی نثار ارش کردم که منو انقدر دچار افکار و احساسات متناقض کرده.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۱۲.۴k
۰۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.