رمان ماهک پارت 66
#رمان_ماهک #پارت_66
ماهک✍
امروز قراره سمیرا خانوم و شوهرش بیان حس خوبی دارم از اومدنشون ندیده ازشون خوشم میاد
لباسای مرتبی پوشیدم و به اشپز خونه رفتم ارش میز صبحانه رو چیده تقریبا همه چی روی میزه ولی من یک ذره هم اشتها ندارم
طبق عادت همیشه سلام ارومی دادم و روی دور ترین صندلی نشستم قراره که اونا بیان تا باهم صبحانه بخوریم و هم اینکه من هم باهاشون اشنا بشم
چند دقیقه ای هر دو ساکت بودیم صدای زنگ در سکوت بینمون رو از بین برد ارش از جا بلند شد و در رو زد
جلوی در ساختمون ایستادم چند ثانیه ای بعد عطر تلخ ارش توی مشامم پر شد کنارم ایستاد اول سمیرا خانوم وارد حیاط شد پشت سرشم مش رحمت...
سمیرا خانم هیکل درشتی با قد کوتاهی داشت صورتش گرد و سفید بود و چهره ی خیلی مهربونی داشت بااینکه سنش بالا بود اما زیباییش کاملا به چشم میومد
مش رحمت قد بلندی داشت و از سمیرا خانم لاغر تر بود چهره ی خیلی مهربونی داشت و کلاه بامزه ای رو روی سرش گزاشته بود
اروم و با وقار به سمتمون میومدن ارش جلو رفت منم پشت سرش راه افتادم با لبخند سلام و احوال پرسی محترمانه ای کرد مش رحمت ارش رو توی اغوشش گرفت و سمیرا خانوم هم سرش رو بوسید تعجب کردم ازین همه صمیمیت و احترام
سمیرا خانم مدام قربون صدقه ارش میرفت و یه پسرم میگفت صدتا پسرم از دهنش می افتاد
ارش کنار رفت دستشو پشت کمرم گزاشت و با لبخندی منو معرفی کرد
+ایشون ماهک جان هست خانوم بنده
سمیرا خانوم با حیرت نگاهی بمن انداخت و شروع کرد به قربون صدقه م رفتن من هم با خجالت سرمو پایین انداختم سلام ارومی دادم
بعد از کلی احوال پرسی و این صحبتا بالاخره به آشپزخونه رفتیم هممون دور میز نشستیم ارش کنار من نشست و سمیرا خانوم و مش رحمت هم روبرومون
مشغول خوردن شدیم و ارش و مش رحمت هم مشغول صحبت بودن من نمیتونستم چیزی بخورم و فقط با غذام بازی میکردم ارش به محض اینکه صحبتش تموم شد به سمتم برگشت و با صدای ارومی گفت
+ماهک توکه هنور چیزی نخوردی
نگاه سردی بهش انداختم و گفتم
+ازین بیشتر نمیتونم بخورم
اخم نامحسوسی کرد و همون طور که لقمه ای از کره و عسل میگرفت اروم گفت
+باز ضعف میکنی
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
ماهک✍
امروز قراره سمیرا خانوم و شوهرش بیان حس خوبی دارم از اومدنشون ندیده ازشون خوشم میاد
لباسای مرتبی پوشیدم و به اشپز خونه رفتم ارش میز صبحانه رو چیده تقریبا همه چی روی میزه ولی من یک ذره هم اشتها ندارم
طبق عادت همیشه سلام ارومی دادم و روی دور ترین صندلی نشستم قراره که اونا بیان تا باهم صبحانه بخوریم و هم اینکه من هم باهاشون اشنا بشم
چند دقیقه ای هر دو ساکت بودیم صدای زنگ در سکوت بینمون رو از بین برد ارش از جا بلند شد و در رو زد
جلوی در ساختمون ایستادم چند ثانیه ای بعد عطر تلخ ارش توی مشامم پر شد کنارم ایستاد اول سمیرا خانوم وارد حیاط شد پشت سرشم مش رحمت...
سمیرا خانم هیکل درشتی با قد کوتاهی داشت صورتش گرد و سفید بود و چهره ی خیلی مهربونی داشت بااینکه سنش بالا بود اما زیباییش کاملا به چشم میومد
مش رحمت قد بلندی داشت و از سمیرا خانم لاغر تر بود چهره ی خیلی مهربونی داشت و کلاه بامزه ای رو روی سرش گزاشته بود
اروم و با وقار به سمتمون میومدن ارش جلو رفت منم پشت سرش راه افتادم با لبخند سلام و احوال پرسی محترمانه ای کرد مش رحمت ارش رو توی اغوشش گرفت و سمیرا خانوم هم سرش رو بوسید تعجب کردم ازین همه صمیمیت و احترام
سمیرا خانم مدام قربون صدقه ارش میرفت و یه پسرم میگفت صدتا پسرم از دهنش می افتاد
ارش کنار رفت دستشو پشت کمرم گزاشت و با لبخندی منو معرفی کرد
+ایشون ماهک جان هست خانوم بنده
سمیرا خانوم با حیرت نگاهی بمن انداخت و شروع کرد به قربون صدقه م رفتن من هم با خجالت سرمو پایین انداختم سلام ارومی دادم
بعد از کلی احوال پرسی و این صحبتا بالاخره به آشپزخونه رفتیم هممون دور میز نشستیم ارش کنار من نشست و سمیرا خانوم و مش رحمت هم روبرومون
مشغول خوردن شدیم و ارش و مش رحمت هم مشغول صحبت بودن من نمیتونستم چیزی بخورم و فقط با غذام بازی میکردم ارش به محض اینکه صحبتش تموم شد به سمتم برگشت و با صدای ارومی گفت
+ماهک توکه هنور چیزی نخوردی
نگاه سردی بهش انداختم و گفتم
+ازین بیشتر نمیتونم بخورم
اخم نامحسوسی کرد و همون طور که لقمه ای از کره و عسل میگرفت اروم گفت
+باز ضعف میکنی
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۹.۱k
۰۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.