رمان همسر اجباری پارت سی وچهارم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_سی وچهارم
آنا......
رفتم سمت در و درو باز کردم و به حالت تعظیم خودمو خم کردم دستمو رو به بیرون گرفتم و گفتم بفرمایید اعالحضرت.به جرات میتونم بگم خندش گرفت اما لبو تکون نداد فقط یکم چشمش جمع شد. اون رفت.. منم رفتم اتاق آری چشم قشنگو تمیز کنم.رفتم تو اتاقو کمدو مرتب کردم و بعد رخت چرکاشو اوردم انداختم تو لباس شویی وباز برگشتم جاروبرقی کشیدم وبعد شروع کردم به تمیز کردن کتاب هایی که چندتایی ازش آلبوم عکس بود دوتا از آلبوما مختص به زیبا بود یکی که خانوادگی بود واقعا قشنگ بود تو اون عکسا متوجه شدم که آریا رابطه خوبی با
خانوادش داشته اما االن کجا و اون موقع کجا یعنی انقدر عاشق زیبا بود که چشم رو عزیز ترین کساش بست آلبوم
تموم شدو رفتم سراغ آلبوم بعدیش که عکسای زیبا خانم بود هه اونم چه عکسایی همه مدلی با آریا داشت .با
ش.و.ر.ت.و.سو.تی.ن.که کنار ساحل فقط یه مانتو بهاره تنش بودویه ویال پشت سرش این محتوای عکس بود و لب
گرفتن هه. بعدپایین عکسا نوشته بود تقدیمی ب عشقم. چقدر بی حیا..واسه من که دخترم بی حجابی زیبا جلو دیگران خیلی توذهنم بد جلوه داده بود دیگه اریا رو نمیدونم.
آلبومو برداشتمو اتاقشم یه دستمال کشی کردم.رفتم بیرون که گوشیم یه تماس بی پاسخ داشت شماره رو نگاه
کردم آرمان بود زدم رو دکمه تماس.
الو سالم آقا آرمان خوبین
-سالم ممنون زن دادش خوبی؟زن داددش آماده شو بیام دنبالت امشب خونه بابا دعوتی.
-ممنون مزاحم نمیشم ایشاهلل بعدا میام.
-باماتعارف داری تا نیم ساعت دیگه میام.
وقطع کرد رفتم تو اتاقم باخودم گفتم بهتره به آریا خبر بدم بازم بد عنق نشه .شماره شو گرفتم که بعدچند بوق
برداشت
_الو سالم
_بگو آنا کارت چیه ؟
_آریا شب بابات اینا دعوتمون کردن آرمان گفته میاد دنبالم تو ام میای..
_نه من کار دارم توام هرجور راحتی خداحافظ..
گوشیو قطع کرد روانی.مردم وابسته خونواده و عشق و زندگی میشن منم از دار دنیا زدم و وابسته به آریا شدم..
داشتم آرایش میکردم که ناخوداگاه خودمو با زیبا مقایسه کردم من که در برابر اون زیباییم ناچیز بود اما همه
میگفتن که جذاب و با نمکم.
آرایش تموم شد یه مانتوی مشکی با شلوار جین آبی کمرنگ و یه شال هم رنگ شلوارم.
نیم ساعت گذشته بود که آرمان آیفونو زد گفتم اومدم...
Comments please ^_^🎉
آنا......
رفتم سمت در و درو باز کردم و به حالت تعظیم خودمو خم کردم دستمو رو به بیرون گرفتم و گفتم بفرمایید اعالحضرت.به جرات میتونم بگم خندش گرفت اما لبو تکون نداد فقط یکم چشمش جمع شد. اون رفت.. منم رفتم اتاق آری چشم قشنگو تمیز کنم.رفتم تو اتاقو کمدو مرتب کردم و بعد رخت چرکاشو اوردم انداختم تو لباس شویی وباز برگشتم جاروبرقی کشیدم وبعد شروع کردم به تمیز کردن کتاب هایی که چندتایی ازش آلبوم عکس بود دوتا از آلبوما مختص به زیبا بود یکی که خانوادگی بود واقعا قشنگ بود تو اون عکسا متوجه شدم که آریا رابطه خوبی با
خانوادش داشته اما االن کجا و اون موقع کجا یعنی انقدر عاشق زیبا بود که چشم رو عزیز ترین کساش بست آلبوم
تموم شدو رفتم سراغ آلبوم بعدیش که عکسای زیبا خانم بود هه اونم چه عکسایی همه مدلی با آریا داشت .با
ش.و.ر.ت.و.سو.تی.ن.که کنار ساحل فقط یه مانتو بهاره تنش بودویه ویال پشت سرش این محتوای عکس بود و لب
گرفتن هه. بعدپایین عکسا نوشته بود تقدیمی ب عشقم. چقدر بی حیا..واسه من که دخترم بی حجابی زیبا جلو دیگران خیلی توذهنم بد جلوه داده بود دیگه اریا رو نمیدونم.
آلبومو برداشتمو اتاقشم یه دستمال کشی کردم.رفتم بیرون که گوشیم یه تماس بی پاسخ داشت شماره رو نگاه
کردم آرمان بود زدم رو دکمه تماس.
الو سالم آقا آرمان خوبین
-سالم ممنون زن دادش خوبی؟زن داددش آماده شو بیام دنبالت امشب خونه بابا دعوتی.
-ممنون مزاحم نمیشم ایشاهلل بعدا میام.
-باماتعارف داری تا نیم ساعت دیگه میام.
وقطع کرد رفتم تو اتاقم باخودم گفتم بهتره به آریا خبر بدم بازم بد عنق نشه .شماره شو گرفتم که بعدچند بوق
برداشت
_الو سالم
_بگو آنا کارت چیه ؟
_آریا شب بابات اینا دعوتمون کردن آرمان گفته میاد دنبالم تو ام میای..
_نه من کار دارم توام هرجور راحتی خداحافظ..
گوشیو قطع کرد روانی.مردم وابسته خونواده و عشق و زندگی میشن منم از دار دنیا زدم و وابسته به آریا شدم..
داشتم آرایش میکردم که ناخوداگاه خودمو با زیبا مقایسه کردم من که در برابر اون زیباییم ناچیز بود اما همه
میگفتن که جذاب و با نمکم.
آرایش تموم شد یه مانتوی مشکی با شلوار جین آبی کمرنگ و یه شال هم رنگ شلوارم.
نیم ساعت گذشته بود که آرمان آیفونو زد گفتم اومدم...
Comments please ^_^🎉
۲.۹k
۳۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.