𝘱𝘢𝘳𝘵2
𝘱𝘢𝘳𝘵2
خواست بره که از دامنش کشید و گفت:بابای کی؟؟
مهدیس:فکر کنم بابای تصنیمه
ولش کرد که رفت
من:همون تصنیم خر پوله که یدور رفته آمریکا؟؟
ساناز:وایی باید بریم ببینیم!
من:من از همین پنجره نگا میکنم
ساناز و فاطی بدو بدو رفتن. از پنجره نگاه انداختم و رومیسا هم یه نگا انداخت..
رومیسا:وااااه کجای این بابای تصنیم جذابه؟ من که فقط شیکم میبینم
زدم رو کلش که یه آخ! گفت
من:کنارش و ببین
نگاه کرد
رومیسا:ن بابااااا فکر کنم طرف مدله
یه پسر نو جوون یا هم جوون که انگاری تو دهه بیست سالگیشه کنار بابای تصنیم بود.. یه کت شلوار قهوه ای تیره پوشیده بود و موهاشم سمت راستش هل داده بود. کتش رو تکون میداد جوری که انگاری گرمشه. یه اخمیم رو صورتش بود جوری که انگاری از هیچی راضی نیست. من:فکر کنم باید اخلاقش عن باشه
آبنباتم رو تو دهنم گذاشتم
رومیسا:دقیقا چرا؟
نفسم رو پر صدا کشیدم
من:دقیقا نمیدونم چرا..
انقد خیره نگاهش کردم که یهو نگام کرد و سریع نشستم و رومیسا هم نشست.. گفتم:این چی بود دیگهههههه
رومیسا:نمیدونممم مقنعت رو بکش احمق!
کشیدم که به تل موم گیر کرد
رومیسا:ابله اول تل موت رو درار
من:تو راه درستش میکنم فقط راه بیفت
خواست صاف بشه که محکم کشیدمش پایین و گفتم:خررررر مارو میبینه
نشستنی از اون اتاقی که مدت ها مورد استفاده قرار نگرفته بود خارج شدیم که به راهرو میخورد دقیقا سمت دفتر که یهو اون پسره و بابای تصنیم رو دیدم و سریع برگشتم پشت سرم و گفتم:وااااه رومیسا نگا این روبان هارو.. بچها چقد قشنگ.. رفت؟
رومیسا:نمیدونم
برگشت نگا کرد که سریع برگشت
رومیسا:داره نگامون میکنههههههه
ایکبیرییییییی چرا نمیره
من:عجب خلاقیتی نه؟
رومیسا:آره
نگاه انداختم که دیدم رفتن و فورا با دو رفتیم تو کلاس
نشستیم رو صندلی
من:آب داری؟
رومیسا:بیا.. ولی همشو نخور
قمقمش رو برداشتم و نصفش رو خوردم
دیدم فاطی اومد داخل
فاطی:وااای امروز امتحان مطالعات داریم
من:شت
رومیسا:شت
ساناز:آره شت... ببینم چیزی خوندین
من:آره اصن کتاب رو قورت دادیم.. شوخی میکنی؟ معلومه که نه!
رومیسا:چه خاکی بریزیم بر سرمون؟
فاطی:تقلب؟
چشمام وا شد
من:نه.. همکاری
یه نگاه خبیثانه انداختم
_ _ _
دستم رو دور شونه فاطی انداختم و گفت:کجا بریم؟
من:پیش به سوی بستنی فروشی
خندید و گفت:آره پیش به سوی فالودهههههع
یهو چشمم به ینفر که آشنا بود خورد. فاطی:چیشد؟
من:ینفر آشنا میزنه... هیییییع!!! این همون پسرس که امروز تو مدرسه دیدیمش
فاطی نگا کرد
-آره خودشهع! داره کجا میره؟
من:داره وارد اون شرکته میشه
بهم دیگه نگاه کردیم. من:من میرم دنبالش کنم
فاطی:صبر کن، مطمئنی؟
من:اهوم چرا که نه؟ آخه شرکت به اون بزرگی..بیا دیگه
دستش رو گرفتم و از خیابون رد شدیم
خواست بره که از دامنش کشید و گفت:بابای کی؟؟
مهدیس:فکر کنم بابای تصنیمه
ولش کرد که رفت
من:همون تصنیم خر پوله که یدور رفته آمریکا؟؟
ساناز:وایی باید بریم ببینیم!
من:من از همین پنجره نگا میکنم
ساناز و فاطی بدو بدو رفتن. از پنجره نگاه انداختم و رومیسا هم یه نگا انداخت..
رومیسا:وااااه کجای این بابای تصنیم جذابه؟ من که فقط شیکم میبینم
زدم رو کلش که یه آخ! گفت
من:کنارش و ببین
نگاه کرد
رومیسا:ن بابااااا فکر کنم طرف مدله
یه پسر نو جوون یا هم جوون که انگاری تو دهه بیست سالگیشه کنار بابای تصنیم بود.. یه کت شلوار قهوه ای تیره پوشیده بود و موهاشم سمت راستش هل داده بود. کتش رو تکون میداد جوری که انگاری گرمشه. یه اخمیم رو صورتش بود جوری که انگاری از هیچی راضی نیست. من:فکر کنم باید اخلاقش عن باشه
آبنباتم رو تو دهنم گذاشتم
رومیسا:دقیقا چرا؟
نفسم رو پر صدا کشیدم
من:دقیقا نمیدونم چرا..
انقد خیره نگاهش کردم که یهو نگام کرد و سریع نشستم و رومیسا هم نشست.. گفتم:این چی بود دیگهههههه
رومیسا:نمیدونممم مقنعت رو بکش احمق!
کشیدم که به تل موم گیر کرد
رومیسا:ابله اول تل موت رو درار
من:تو راه درستش میکنم فقط راه بیفت
خواست صاف بشه که محکم کشیدمش پایین و گفتم:خررررر مارو میبینه
نشستنی از اون اتاقی که مدت ها مورد استفاده قرار نگرفته بود خارج شدیم که به راهرو میخورد دقیقا سمت دفتر که یهو اون پسره و بابای تصنیم رو دیدم و سریع برگشتم پشت سرم و گفتم:وااااه رومیسا نگا این روبان هارو.. بچها چقد قشنگ.. رفت؟
رومیسا:نمیدونم
برگشت نگا کرد که سریع برگشت
رومیسا:داره نگامون میکنههههههه
ایکبیرییییییی چرا نمیره
من:عجب خلاقیتی نه؟
رومیسا:آره
نگاه انداختم که دیدم رفتن و فورا با دو رفتیم تو کلاس
نشستیم رو صندلی
من:آب داری؟
رومیسا:بیا.. ولی همشو نخور
قمقمش رو برداشتم و نصفش رو خوردم
دیدم فاطی اومد داخل
فاطی:وااای امروز امتحان مطالعات داریم
من:شت
رومیسا:شت
ساناز:آره شت... ببینم چیزی خوندین
من:آره اصن کتاب رو قورت دادیم.. شوخی میکنی؟ معلومه که نه!
رومیسا:چه خاکی بریزیم بر سرمون؟
فاطی:تقلب؟
چشمام وا شد
من:نه.. همکاری
یه نگاه خبیثانه انداختم
_ _ _
دستم رو دور شونه فاطی انداختم و گفت:کجا بریم؟
من:پیش به سوی بستنی فروشی
خندید و گفت:آره پیش به سوی فالودهههههع
یهو چشمم به ینفر که آشنا بود خورد. فاطی:چیشد؟
من:ینفر آشنا میزنه... هیییییع!!! این همون پسرس که امروز تو مدرسه دیدیمش
فاطی نگا کرد
-آره خودشهع! داره کجا میره؟
من:داره وارد اون شرکته میشه
بهم دیگه نگاه کردیم. من:من میرم دنبالش کنم
فاطی:صبر کن، مطمئنی؟
من:اهوم چرا که نه؟ آخه شرکت به اون بزرگی..بیا دیگه
دستش رو گرفتم و از خیابون رد شدیم
۲.۱k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.