𝘗𝘢𝘳𝘵𝟑
𝘗𝘢𝘳𝘵𝟑
دستش رو گرفتم و از خیابون رد شدیم. وارد شرکت شدیم.. دهنم وا موند چون انقد سقفش بلند بود که یه غول صد متری اونجا جا میگرفت!
فاطی:نکنه از فک و فامیلای تصنیمه؟
من:نمیدونم.. ولی فکر نکنمااا چون اصن قیافش شبیه تصنیم نی
فاطی:راست گفتیا...تصنیم اون قدرام خوشگل نی
بهش نگاه کردم
فاطی:چیه؟
من:همینطوره
خندید.. من:بذار ببینم پسره کجا رفت؟
فاطی:اونجاس!
دیدیم میخواد سوار آسانسور بشه.. رفتیم سمتش و گفتم:کدوم طبقه ینی میخواد بره؟
فاطی:نمیدونم..
رو طبقه چهار ایستاد و فورا سوار آسانسور شدیم
از آسانسور در اومدیم و دیدیم داره میره سمت یه دفتر
رفتیم کنار دفتر که یه طرف شیشه ای بود و پشت دستگاه چاپ ایستادیم. دیدیم پسره با یه نفر دیگه داره دست میده و پشت میزم بابای تصنیمه
فاطی:پسره بهش نمیخوره سی سالش باشه که تو این شرکت بزرگ بخواد کار کنه
من:نمیدونم به مولا
فاطی:اوفف بیا برگردیم اصن نمیدونم چرا اومدیم
من:اوهوم راست گفتیا بیا
برگشتیم پشت که به ینفر برخوردیم و اونم تو دستش قهوه بود و هرچی بود ریخت رو زمین
خانومه:وااای بچه اینجا چیکار میکنه؟(با داد)
برگشتم به دفتر نگا کردم دیدم دارن نگامون میکنن
روبه فاطی شدم. من:فاتحمون خوندس..
فاطی:بدو که اومدن دنبالمون!
بدو بدو رفتیم سمت آسانسور اما دیدم توش پره
من:پله اضطراری کجاستتتتت
فاطی:نمیدونممممم
اومدیم سرویس بهداشتی و در و بستیم و متوجه شدیم رفتن
فاطی:فکر کنم رفتن
من:باشه پس در و باز کنیم
در و باز کردیم و آروم آروم داشتیم میرفتیم
-کجا خانم خانما
برگشتم پشتم و اون پسره که تو مدرسه بود رو دیدم.صاف شدم و ایستادم من:سلام
فاطی:سلام
یه لبخند زدم
اومدیم طبقه پایین و سمت اون آقا گفتم:الان چی میشه؟
-زنگ میزنیم به والدینتون
من:ولی شمارشون رو ندارین
-ازتون میگیریم
فاطی:ما هم میدیم
خندیدم که یه اخم کرد
فاطی:جدا احمقه (آروم گفت)
آروم خندیدیم
-همینجا وایستید تا برگردم
من:چشم
رفت سمت دو تا مامور
من:حالا چه گوعی بخوریم؟؟؟
فاطی:اون در و میبینی؟ از اونجا در میریم
من:باشه.. یک دو سع!
با دو رفتیم که پسره متوجه شد و دنبالمون کرد
من و فاطی دست هم رو گرفتیم و با خنده از خیابون رد شدیم که پسره پشت ماشین ها موند نتونست از خیابون رد بشه.. من و فاطی از شدت هیجانی که داشتیم، میخندیدیم طوری که دو لا شدیم
من:بدو الان میگیرتمون
با دو رفتیم یجای دیگه...
-_-_-_-_
آنا:وااای چقده گرمه..
من:حداقل تو بادبزن داری
آنا:گوه مخو.. بادش گرمه
ساناز:اگه تو نمیخوایش بده من
باد بزن رو از دستش غاپید.
ساناز:لنت بهت
به کولر خراب شدمون خیره شدم
فاطی:وااای فکر کنم دارم میمیرم انقد که گرمه
ینفر از در اومد داخل
-بچها مدیر داره میاد بلندشین
آنا:گوه مخ...
یهو مدیر اومد
دستش رو گرفتم و از خیابون رد شدیم. وارد شرکت شدیم.. دهنم وا موند چون انقد سقفش بلند بود که یه غول صد متری اونجا جا میگرفت!
فاطی:نکنه از فک و فامیلای تصنیمه؟
من:نمیدونم.. ولی فکر نکنمااا چون اصن قیافش شبیه تصنیم نی
فاطی:راست گفتیا...تصنیم اون قدرام خوشگل نی
بهش نگاه کردم
فاطی:چیه؟
من:همینطوره
خندید.. من:بذار ببینم پسره کجا رفت؟
فاطی:اونجاس!
دیدیم میخواد سوار آسانسور بشه.. رفتیم سمتش و گفتم:کدوم طبقه ینی میخواد بره؟
فاطی:نمیدونم..
رو طبقه چهار ایستاد و فورا سوار آسانسور شدیم
از آسانسور در اومدیم و دیدیم داره میره سمت یه دفتر
رفتیم کنار دفتر که یه طرف شیشه ای بود و پشت دستگاه چاپ ایستادیم. دیدیم پسره با یه نفر دیگه داره دست میده و پشت میزم بابای تصنیمه
فاطی:پسره بهش نمیخوره سی سالش باشه که تو این شرکت بزرگ بخواد کار کنه
من:نمیدونم به مولا
فاطی:اوفف بیا برگردیم اصن نمیدونم چرا اومدیم
من:اوهوم راست گفتیا بیا
برگشتیم پشت که به ینفر برخوردیم و اونم تو دستش قهوه بود و هرچی بود ریخت رو زمین
خانومه:وااای بچه اینجا چیکار میکنه؟(با داد)
برگشتم به دفتر نگا کردم دیدم دارن نگامون میکنن
روبه فاطی شدم. من:فاتحمون خوندس..
فاطی:بدو که اومدن دنبالمون!
بدو بدو رفتیم سمت آسانسور اما دیدم توش پره
من:پله اضطراری کجاستتتتت
فاطی:نمیدونممممم
اومدیم سرویس بهداشتی و در و بستیم و متوجه شدیم رفتن
فاطی:فکر کنم رفتن
من:باشه پس در و باز کنیم
در و باز کردیم و آروم آروم داشتیم میرفتیم
-کجا خانم خانما
برگشتم پشتم و اون پسره که تو مدرسه بود رو دیدم.صاف شدم و ایستادم من:سلام
فاطی:سلام
یه لبخند زدم
اومدیم طبقه پایین و سمت اون آقا گفتم:الان چی میشه؟
-زنگ میزنیم به والدینتون
من:ولی شمارشون رو ندارین
-ازتون میگیریم
فاطی:ما هم میدیم
خندیدم که یه اخم کرد
فاطی:جدا احمقه (آروم گفت)
آروم خندیدیم
-همینجا وایستید تا برگردم
من:چشم
رفت سمت دو تا مامور
من:حالا چه گوعی بخوریم؟؟؟
فاطی:اون در و میبینی؟ از اونجا در میریم
من:باشه.. یک دو سع!
با دو رفتیم که پسره متوجه شد و دنبالمون کرد
من و فاطی دست هم رو گرفتیم و با خنده از خیابون رد شدیم که پسره پشت ماشین ها موند نتونست از خیابون رد بشه.. من و فاطی از شدت هیجانی که داشتیم، میخندیدیم طوری که دو لا شدیم
من:بدو الان میگیرتمون
با دو رفتیم یجای دیگه...
-_-_-_-_
آنا:وااای چقده گرمه..
من:حداقل تو بادبزن داری
آنا:گوه مخو.. بادش گرمه
ساناز:اگه تو نمیخوایش بده من
باد بزن رو از دستش غاپید.
ساناز:لنت بهت
به کولر خراب شدمون خیره شدم
فاطی:وااای فکر کنم دارم میمیرم انقد که گرمه
ینفر از در اومد داخل
-بچها مدیر داره میاد بلندشین
آنا:گوه مخ...
یهو مدیر اومد
۲.۰k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.