پارت۱۱۶
#پارت۱۱۶
سرمو بالا گرفتم.تو چشماش نگاه کردم.
_میتونم بهتون اعتماد کنم؟
صدام خش داشت. صدایی محکم و قرص گفت:
_حتما.خیالت تخت.
بعد از چند لحظه گفتم:
_کیان مفتخر
٭******٭
ثنا:::::
اسم آیدا نوری رو تو اینترنت جستجو کردم.درسته!فضانورد بود. ولی اطلاعاتی از بازگشت اون دختر به سیاره نبود.
دنیاهای موازی!چقدر جالب.به این فکر میکردم که همزاد من ممکنه چیکاره باشه.
همزاد!این چیزا تو مخم نمیرفت ولی خب مثل اینکه حقیقی بودن.
ساعتها نشستم و راجع به اون دختر فکر کردم. سرگذشت تلخی داشت و اثر خیلی بدی روش گذاشته بود. ممکن بود افسردگیش کار دستش بده. چند بار با خودم صحبت کردم. علم روانشناسی یه چیز میگفت و وجدانم یه چیز دیگه.
سالها بود که کیان رو میشناختم. خودش و خانوادش رو.خیلی باهم صمیمی بودیم.
نگاهی یادداشتهام انداختم. این دختر خیلی زجر میکشید. وقتی درباره ی اینکه چطور روش آزمایش میکردن میگفت یا وقتی که پدرش رو پشت اون پیوارای شیشه ای دید. وقتی که مادرش رو تو اون حالت غصه دار دید. وقتی تعریف میکرد چطوری از اعتمادش سواستفاده شده.چطور میتونستم چشمامو رو همه ی اینا ببندم؟روی قسمی که خوردم.من یه پزشک بودم. نمیشد.نمیتونستم.
تصمیمو گرفتم.پاروی وجدان و سروصداهاش گذاشتم و تلفن رو برداشتم. بهترین کار همین بود. اون دختر یه جوری باید درمان میشد.
_الو کیان؟
_بله...یه لحظه گوشی.
بعد انگار داشت با کس دیگه ای حرف میزد.
_خانوم لطفا این دارو ها روهم از داروخونه ی طبقه ی پایین تهیه کنید…به سلامت…همچنین.
حالا با من صحبت میکرد
_جان؟
_خوبی؟مطبی؟
نفسشو صدادار فوت کرد و گفت:
_آره.خسته شدم. هوای بیرونم جهنمه.
_یه چند هفته دیگه پاییزه خیره سرش.
خندیدیم و من ادامه دادم.
_کیان اگه میتونی غروب بیا خونه ی ما کارِت دارم.
_باشه.حرفی نیست.
لبخندی زدم و گفتم:
_باشه.کاری نداری؟
_نه قربانت.
_خدافظ.
بعد ازینکه تلفنو قطع کردم دستی به پرونده هام کشیدم و مطمئن شدم دیگه مراجعه کننده ندارم. برگشتم خونه.
سرمو بالا گرفتم.تو چشماش نگاه کردم.
_میتونم بهتون اعتماد کنم؟
صدام خش داشت. صدایی محکم و قرص گفت:
_حتما.خیالت تخت.
بعد از چند لحظه گفتم:
_کیان مفتخر
٭******٭
ثنا:::::
اسم آیدا نوری رو تو اینترنت جستجو کردم.درسته!فضانورد بود. ولی اطلاعاتی از بازگشت اون دختر به سیاره نبود.
دنیاهای موازی!چقدر جالب.به این فکر میکردم که همزاد من ممکنه چیکاره باشه.
همزاد!این چیزا تو مخم نمیرفت ولی خب مثل اینکه حقیقی بودن.
ساعتها نشستم و راجع به اون دختر فکر کردم. سرگذشت تلخی داشت و اثر خیلی بدی روش گذاشته بود. ممکن بود افسردگیش کار دستش بده. چند بار با خودم صحبت کردم. علم روانشناسی یه چیز میگفت و وجدانم یه چیز دیگه.
سالها بود که کیان رو میشناختم. خودش و خانوادش رو.خیلی باهم صمیمی بودیم.
نگاهی یادداشتهام انداختم. این دختر خیلی زجر میکشید. وقتی درباره ی اینکه چطور روش آزمایش میکردن میگفت یا وقتی که پدرش رو پشت اون پیوارای شیشه ای دید. وقتی که مادرش رو تو اون حالت غصه دار دید. وقتی تعریف میکرد چطوری از اعتمادش سواستفاده شده.چطور میتونستم چشمامو رو همه ی اینا ببندم؟روی قسمی که خوردم.من یه پزشک بودم. نمیشد.نمیتونستم.
تصمیمو گرفتم.پاروی وجدان و سروصداهاش گذاشتم و تلفن رو برداشتم. بهترین کار همین بود. اون دختر یه جوری باید درمان میشد.
_الو کیان؟
_بله...یه لحظه گوشی.
بعد انگار داشت با کس دیگه ای حرف میزد.
_خانوم لطفا این دارو ها روهم از داروخونه ی طبقه ی پایین تهیه کنید…به سلامت…همچنین.
حالا با من صحبت میکرد
_جان؟
_خوبی؟مطبی؟
نفسشو صدادار فوت کرد و گفت:
_آره.خسته شدم. هوای بیرونم جهنمه.
_یه چند هفته دیگه پاییزه خیره سرش.
خندیدیم و من ادامه دادم.
_کیان اگه میتونی غروب بیا خونه ی ما کارِت دارم.
_باشه.حرفی نیست.
لبخندی زدم و گفتم:
_باشه.کاری نداری؟
_نه قربانت.
_خدافظ.
بعد ازینکه تلفنو قطع کردم دستی به پرونده هام کشیدم و مطمئن شدم دیگه مراجعه کننده ندارم. برگشتم خونه.
۱.۶k
۱۸ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.