پارت۱۱۷
#پارت۱۱۷
ثنا:::::
مامان خونه نبود. بابام طبق معمول مشغول شستن ماشین بود.
خواهر کوچیکترم معلوم نبود با کی اسمس بازی میکنه وروجک.از پله ها رفتم بالا و بعد از کندن لباسام پرت شدم رو تخت. گوشیمو برداشتم و درباره ی همزادها و دنیا های موازی بیشتر تحقیق کردم.
نمیدونم چقدر گذشته بود که مامان برگشت .چشماش قرمز بود. دوباره رفته بود سرمزار. الهی براش بمیرم.دلم گرفت. دوباره رفته بود سرخاک...
ناهارو دور هم خوردیم. ظرفا رو گذاشتیم تو ماشین و رفتیم سر کارامون.
برگشتم اتاقم و مشغول خوندن مقالات شدم.
دیگه نزدیک غروب شده بود که زنگ در به صدا درومد و کیان وارد شد.رزمهرم باهاش بود.چقدر من این کوچولو ی مو قشنگو دوس دارم. شبیه بچه گربه میمونه!عروسک.
کیان با خونوادم سلام احوال پرسی کرد و اومد بالا.
چای ای که از قبل درست کرده بودم و ریختم توی فنجون های سفید.
_خب چیکار داشتی ؟
یکم با لبه های فنجونم بازی کردم و روی میز کامپیوتر پریدم.
_میگم تو…چقد آیدا نوری رو میشناسی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_در همین حد که مشکل روانی ای ،چیزی داره.چیز زیادی نمیدونم. چطور؟
خدایا بگم؟نگم؟چیکار کنم؟عقلم گفت:
_تو تصمیمتو گرفته بودی. این تنها راه درمان اون دختره.
من بهش جواب میدادم.
_اگه کار نکرد چی؟اگه خود کیان قبول نکرد چی؟
_راه بهتری به نظرت میرسه؟
وجدانم قدم به میدون مذاکره میذاشت.
_نگو.اون دختر بهت اعتماد کرده. چطور میتونی همچین کاری کنی؟
اون وسط ، یه گوشه ای، پشت وجدان و عقلم کسی پنهون شده بود. کسی که مظلومانه به مذاکره ی ناجوان مردانه ی اونها گوش میداد. زانوهاشو بغل گرفته بود و با چشماش ازم چیزی میخواست.
سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم:
_نمیشناسیش پس.
_نه.چرا پرسیدی؟چیزی شده؟
بگو ثنا.بگو.
و گفتم.همه چیزو گفتم. چشمای کیان هر لحظه گشاد تر میشدن و دهنش باز تر.گفتم.حالا دیگه همه چیزو میدونست. همه چیزو.
ثنا:::::
مامان خونه نبود. بابام طبق معمول مشغول شستن ماشین بود.
خواهر کوچیکترم معلوم نبود با کی اسمس بازی میکنه وروجک.از پله ها رفتم بالا و بعد از کندن لباسام پرت شدم رو تخت. گوشیمو برداشتم و درباره ی همزادها و دنیا های موازی بیشتر تحقیق کردم.
نمیدونم چقدر گذشته بود که مامان برگشت .چشماش قرمز بود. دوباره رفته بود سرمزار. الهی براش بمیرم.دلم گرفت. دوباره رفته بود سرخاک...
ناهارو دور هم خوردیم. ظرفا رو گذاشتیم تو ماشین و رفتیم سر کارامون.
برگشتم اتاقم و مشغول خوندن مقالات شدم.
دیگه نزدیک غروب شده بود که زنگ در به صدا درومد و کیان وارد شد.رزمهرم باهاش بود.چقدر من این کوچولو ی مو قشنگو دوس دارم. شبیه بچه گربه میمونه!عروسک.
کیان با خونوادم سلام احوال پرسی کرد و اومد بالا.
چای ای که از قبل درست کرده بودم و ریختم توی فنجون های سفید.
_خب چیکار داشتی ؟
یکم با لبه های فنجونم بازی کردم و روی میز کامپیوتر پریدم.
_میگم تو…چقد آیدا نوری رو میشناسی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_در همین حد که مشکل روانی ای ،چیزی داره.چیز زیادی نمیدونم. چطور؟
خدایا بگم؟نگم؟چیکار کنم؟عقلم گفت:
_تو تصمیمتو گرفته بودی. این تنها راه درمان اون دختره.
من بهش جواب میدادم.
_اگه کار نکرد چی؟اگه خود کیان قبول نکرد چی؟
_راه بهتری به نظرت میرسه؟
وجدانم قدم به میدون مذاکره میذاشت.
_نگو.اون دختر بهت اعتماد کرده. چطور میتونی همچین کاری کنی؟
اون وسط ، یه گوشه ای، پشت وجدان و عقلم کسی پنهون شده بود. کسی که مظلومانه به مذاکره ی ناجوان مردانه ی اونها گوش میداد. زانوهاشو بغل گرفته بود و با چشماش ازم چیزی میخواست.
سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم:
_نمیشناسیش پس.
_نه.چرا پرسیدی؟چیزی شده؟
بگو ثنا.بگو.
و گفتم.همه چیزو گفتم. چشمای کیان هر لحظه گشاد تر میشدن و دهنش باز تر.گفتم.حالا دیگه همه چیزو میدونست. همه چیزو.
۱.۷k
۱۸ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.