𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt⁹³"
𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt⁹³"
( ویو آرا )
اخم کردم و تخس گفتم: _میپوشم!
عصبی و کلافه غرید: +نمیپوشی!
آرا: _اتفافا خیلی بهم میاد! میپوشم!
کوک: +نمیپوشی! نمیزارم که بپوشی...
اخم کرده نگاهش کردم و گفتم: _اوکیه
مشکوک نگاهی بهم انداخت که انگار حرفم رو باور نکرده... که سریع دلخور گفتم:
آرا: _تو برو بیرون، من عوضش میکنم، زود باش میترسم مامان اینا بیان!
با هزار مکافات همه خانواده رو بیرون کرده بودم.
بین این مکافات ها مجبور شدم را..بطه امون رو به مامانم هم فاش کنم، حالا نمیدونستم نگاه های مامان رو قراره چجوری کنترل کنم؟!
تو آینه نگاهی به لباسم کردم و پوزخندی زدم.
واقعا فکر کرده عوضش میکنم؟! ساده لوح...
از چهره عصبیاش خیلی خوشم میاد، برام حتی مهم نیست اون کیه و چه کارایی ازش برمیاد، یه حسی درونم میگه هرگز از جانب جونگکوک بهم آسیبی نمیرسه...
این حس دوطرفه چقدر سریع شکل گرفته بود!
پالتوی بلندی برداشتم و ت..نم کردم! اینجوری توی خیال خامش فکر میکرد لباسم رو عوض کردم و میتونستم تا اون مهمونی کوفتی برسم...
یجورایی استرس هم دارم، مکان خطرناکیه.
همه خلافکار های گنده! باورنکردنیه... همین حس کنجکاوی داره منو وادار به رفتن میکنه.
از طرفی میترسم توی نبودم دختری به جز من عطر ت..ن جونگکوک رو وارد ریه هاش کنه! تصورش برام مرگه...
کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
جلوی در منتظرم بود، سریع نگاهی به پالتوم کرد و گفت: +عوضش کردی؟
لبخندی زدم و گفتم: _اوهوم بریم...
یجوری نگاهم میکرد که انگار شک داره!
( ویو آرا )
اخم کردم و تخس گفتم: _میپوشم!
عصبی و کلافه غرید: +نمیپوشی!
آرا: _اتفافا خیلی بهم میاد! میپوشم!
کوک: +نمیپوشی! نمیزارم که بپوشی...
اخم کرده نگاهش کردم و گفتم: _اوکیه
مشکوک نگاهی بهم انداخت که انگار حرفم رو باور نکرده... که سریع دلخور گفتم:
آرا: _تو برو بیرون، من عوضش میکنم، زود باش میترسم مامان اینا بیان!
با هزار مکافات همه خانواده رو بیرون کرده بودم.
بین این مکافات ها مجبور شدم را..بطه امون رو به مامانم هم فاش کنم، حالا نمیدونستم نگاه های مامان رو قراره چجوری کنترل کنم؟!
تو آینه نگاهی به لباسم کردم و پوزخندی زدم.
واقعا فکر کرده عوضش میکنم؟! ساده لوح...
از چهره عصبیاش خیلی خوشم میاد، برام حتی مهم نیست اون کیه و چه کارایی ازش برمیاد، یه حسی درونم میگه هرگز از جانب جونگکوک بهم آسیبی نمیرسه...
این حس دوطرفه چقدر سریع شکل گرفته بود!
پالتوی بلندی برداشتم و ت..نم کردم! اینجوری توی خیال خامش فکر میکرد لباسم رو عوض کردم و میتونستم تا اون مهمونی کوفتی برسم...
یجورایی استرس هم دارم، مکان خطرناکیه.
همه خلافکار های گنده! باورنکردنیه... همین حس کنجکاوی داره منو وادار به رفتن میکنه.
از طرفی میترسم توی نبودم دختری به جز من عطر ت..ن جونگکوک رو وارد ریه هاش کنه! تصورش برام مرگه...
کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
جلوی در منتظرم بود، سریع نگاهی به پالتوم کرد و گفت: +عوضش کردی؟
لبخندی زدم و گفتم: _اوهوم بریم...
یجوری نگاهم میکرد که انگار شک داره!
۳.۵k
۰۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.