برزو
#برزو
#شاهنامه
#آگاهی یافتن برزو از آمدن مادرش
گل اندام چون خانه را خالی ازغیر دید دست به چنگ برد. او مینواخت درحال که مادر برزو به جای شادمانی پیوسته اشک میریخت. گل اندم وقتی چنین دید،ساز را به کنار گذاشت وگفت: مادر!تورا به آفریدگار این همه بی قراری نکن فرزند تو تندرست است و من نیز در خدمت اوهستم اکنون نیز درخواب بود که من آمدم. اگر او برخیزد و مرادر خدمت خود نبیند،اندوهگین می شود.
مادربرزو لحظاتی به گل اندام خیره ماند سپس،انگشتری خود را از انگشت بیرون آورد وبه گل اندم داد و گفت: دخترم بر این مادر دردکشیده منت بگذار وچون به او رسیدی این انگشتر را به او بده وبگو مادرت به دیدارت آمده است.
گل اندام انگشتر را گرفت و نزد برزو رفت. زمانی رسید که برزو بیدار شده بود وخشمگین درجای خود نشسته بود.او با دیدن گل اندام گفت: بگو بدانم که تاکنون کجا بودی؟ وگرنه وقتی تهمتن آمد،نزد او از تو شکایت می کنم وآنگاه کار برتو زار می شود .
گل اندام زبان به سخن گشود وداستان رفتن به خانه ی بهرام جواهر فروش ودیدن مادرش را برای او باز گفت. برزو که گمان می کرد کاسه ای زیره نیم کاسه است وگل اندام قصد فریب او را دارد،سری جنباند وگفت: از کجا بدانم که دروغ نمی گویی؟
گل اندام وقتی دید که برزو سخنش را باور نمی کند انگشتری مادرش را از گوشه پیراهنش باز کرد وبه برزو نشان داد. برزو با دیدن انگشتر مادر حالش دگرگون شد. دست بر پیشانی گذاشت وسخت در اندیشه فرو رفت. آنگاه چون پرنده ای اسیر در گوشه ای نشست ودیگر هیچ نگفت. گل اندام که چنین دید گفت: ای شیردل!درست است که من خدمتکاره تو هستم ،ولی می خواهم مرا همچون خواهرت بدانی واگر رازی در دل داری،با من در میان بزار،پیمان میبندم اگر کمکی از دستم بربیاد کوتاهی نکنم.
برزو سربلند کرد ولحظاتی به گل اندام خیره شد. گل اندام گفت: بگوپهلوان به من اعتماد کن!
برزو پوزخندی زد وگفت: ار کجا بدانم که راز مرا فاش نمی کنی؟
گل اندام گفت: سوگند یاد می کنم که چنین نکنم.
برزو وقتی گل اندام را همراه خود دید،گفت: آری!او که دیدی مادر من است وبرای رهایی ام آمده است. پس بیدرنگ نزد مادرم برو وپیام من را به او برسان. به ماردم درود بفرس وبگو یک سوهان،سه اسب زین شده ویک دست لباس نبرد برایم فراهم کند. وقتی چنین کرد،سوهان را از مادرم بگیر وبگو که چون پاسی از شب گذشت،باساز وبرگ نبرد واسب ها درپای برج زندان چشم به راه ما باشد. سپس اندیشه ای کرد وگفت: ای گل اندام بدان که این کار تو بی پاداش نمی ماند؛زیرا من پس از آزاد شدن از این زندان به پاس این فداکاری تو را به همسری خودم برمیگزینم وبهترین زندگی را برایت فراهم می کنم.
گل اندام سر به زیرانداخت وگفت: ای برزو!بدان که من این کار را برای پاداش انجام نمی دهم. آنچه مرا واداشت در راه آزادی تو بکوشم ،اشک وآه مادرت بود.
گل اندام از جا برخاست وپیغام را به مادر برزو رساند وسوهان را از او گرفت. ودوباره به زندان بازگشت. گل اندام چون به نزد برزو رسید،زنجیر دست وپای اورا با سوهان برید. برزو نفس راحتی کشید وسپس،به همراه گل اندام از زندان پا به بیرون گذاشت وبه بام برج رفت. برزو کمند خود را به کنگره ی برج انداخت و حلقه ی آنرافشرد.نخست گل اندام را با کمند به پایین فرستاد وسپس خود با کمند به پایین آمد و پا بر زمین گذاشت.
بیرو ن زندان مادر برزو با سه اسب تازه نفس ایستاده بود. آنان بی درنگ براسب ها نشستند وراه توران زمین را درپیش گرفتند.
آن شب گذشت. بامداد،فرامرز همچون هر روز برای سرکشی به برزو به سوی زندان رفت. وقتی به نزدیکی زندان رسید زندان بان را دید که پریشان وهراسان به سوی او می دود. فرامرز بی درنگ پرسید: چه شده است؟چرا آشفته ای مرد؟
زندان بان که رنگ به رخسار نداشت گفت: خبر بدی دارم پهلوان! برزو از زندان گریخته است.
شنیدن این خبر آه سردی برلبان فرامرز نشاند.از شدت خشم دست بردست کوبید.سپس،بی آنکه سخنی به زندان بان بگوید،بازگشت وبا هزار سوار در پی برزو روان شد.
از آن سو برزو به همراه مادرش وگل اندام سه شبانه روز اسب تاخت. تا روز چهارم به دامنه ای رسیدند. سوار ها سخت خسته بودند ومی خواستند ساعتی بیاسایند. برزو برای آنکه آگاهی یابد کسی درپیرامون آنان هست یا نه،اسبش را به بالای تپه راند وبه هر سو چشم راند؛اما ناگهان سپاهی را دید که از روبه رو به سوی او می آید. شپاه که نزدیک شد برزو بر خود لرزید،زیرا فرمانده ی آن سپاه،کسی جز پهلوان رستم دستان نبود. برزو بی درنگ نزد مادرش وگل اندام رفت وبا اندوه گفت: گویی زمانه با ما سر ناسازگاری دارد. از دست فرامرز رها شدیم اکنون نزدیک است که به چنگ رستم بیفتیم.
مادر برزو با نگرانی گفت:اکنون چه باید کرد؟
برزو گفت: همراه من به بالای تپه بیایید وهراسی به دل را ه ندهید تا ببینم پرو
#شاهنامه
#آگاهی یافتن برزو از آمدن مادرش
گل اندام چون خانه را خالی ازغیر دید دست به چنگ برد. او مینواخت درحال که مادر برزو به جای شادمانی پیوسته اشک میریخت. گل اندم وقتی چنین دید،ساز را به کنار گذاشت وگفت: مادر!تورا به آفریدگار این همه بی قراری نکن فرزند تو تندرست است و من نیز در خدمت اوهستم اکنون نیز درخواب بود که من آمدم. اگر او برخیزد و مرادر خدمت خود نبیند،اندوهگین می شود.
مادربرزو لحظاتی به گل اندام خیره ماند سپس،انگشتری خود را از انگشت بیرون آورد وبه گل اندم داد و گفت: دخترم بر این مادر دردکشیده منت بگذار وچون به او رسیدی این انگشتر را به او بده وبگو مادرت به دیدارت آمده است.
گل اندام انگشتر را گرفت و نزد برزو رفت. زمانی رسید که برزو بیدار شده بود وخشمگین درجای خود نشسته بود.او با دیدن گل اندام گفت: بگو بدانم که تاکنون کجا بودی؟ وگرنه وقتی تهمتن آمد،نزد او از تو شکایت می کنم وآنگاه کار برتو زار می شود .
گل اندام زبان به سخن گشود وداستان رفتن به خانه ی بهرام جواهر فروش ودیدن مادرش را برای او باز گفت. برزو که گمان می کرد کاسه ای زیره نیم کاسه است وگل اندام قصد فریب او را دارد،سری جنباند وگفت: از کجا بدانم که دروغ نمی گویی؟
گل اندام وقتی دید که برزو سخنش را باور نمی کند انگشتری مادرش را از گوشه پیراهنش باز کرد وبه برزو نشان داد. برزو با دیدن انگشتر مادر حالش دگرگون شد. دست بر پیشانی گذاشت وسخت در اندیشه فرو رفت. آنگاه چون پرنده ای اسیر در گوشه ای نشست ودیگر هیچ نگفت. گل اندام که چنین دید گفت: ای شیردل!درست است که من خدمتکاره تو هستم ،ولی می خواهم مرا همچون خواهرت بدانی واگر رازی در دل داری،با من در میان بزار،پیمان میبندم اگر کمکی از دستم بربیاد کوتاهی نکنم.
برزو سربلند کرد ولحظاتی به گل اندام خیره شد. گل اندام گفت: بگوپهلوان به من اعتماد کن!
برزو پوزخندی زد وگفت: ار کجا بدانم که راز مرا فاش نمی کنی؟
گل اندام گفت: سوگند یاد می کنم که چنین نکنم.
برزو وقتی گل اندام را همراه خود دید،گفت: آری!او که دیدی مادر من است وبرای رهایی ام آمده است. پس بیدرنگ نزد مادرم برو وپیام من را به او برسان. به ماردم درود بفرس وبگو یک سوهان،سه اسب زین شده ویک دست لباس نبرد برایم فراهم کند. وقتی چنین کرد،سوهان را از مادرم بگیر وبگو که چون پاسی از شب گذشت،باساز وبرگ نبرد واسب ها درپای برج زندان چشم به راه ما باشد. سپس اندیشه ای کرد وگفت: ای گل اندام بدان که این کار تو بی پاداش نمی ماند؛زیرا من پس از آزاد شدن از این زندان به پاس این فداکاری تو را به همسری خودم برمیگزینم وبهترین زندگی را برایت فراهم می کنم.
گل اندام سر به زیرانداخت وگفت: ای برزو!بدان که من این کار را برای پاداش انجام نمی دهم. آنچه مرا واداشت در راه آزادی تو بکوشم ،اشک وآه مادرت بود.
گل اندام از جا برخاست وپیغام را به مادر برزو رساند وسوهان را از او گرفت. ودوباره به زندان بازگشت. گل اندام چون به نزد برزو رسید،زنجیر دست وپای اورا با سوهان برید. برزو نفس راحتی کشید وسپس،به همراه گل اندام از زندان پا به بیرون گذاشت وبه بام برج رفت. برزو کمند خود را به کنگره ی برج انداخت و حلقه ی آنرافشرد.نخست گل اندام را با کمند به پایین فرستاد وسپس خود با کمند به پایین آمد و پا بر زمین گذاشت.
بیرو ن زندان مادر برزو با سه اسب تازه نفس ایستاده بود. آنان بی درنگ براسب ها نشستند وراه توران زمین را درپیش گرفتند.
آن شب گذشت. بامداد،فرامرز همچون هر روز برای سرکشی به برزو به سوی زندان رفت. وقتی به نزدیکی زندان رسید زندان بان را دید که پریشان وهراسان به سوی او می دود. فرامرز بی درنگ پرسید: چه شده است؟چرا آشفته ای مرد؟
زندان بان که رنگ به رخسار نداشت گفت: خبر بدی دارم پهلوان! برزو از زندان گریخته است.
شنیدن این خبر آه سردی برلبان فرامرز نشاند.از شدت خشم دست بردست کوبید.سپس،بی آنکه سخنی به زندان بان بگوید،بازگشت وبا هزار سوار در پی برزو روان شد.
از آن سو برزو به همراه مادرش وگل اندام سه شبانه روز اسب تاخت. تا روز چهارم به دامنه ای رسیدند. سوار ها سخت خسته بودند ومی خواستند ساعتی بیاسایند. برزو برای آنکه آگاهی یابد کسی درپیرامون آنان هست یا نه،اسبش را به بالای تپه راند وبه هر سو چشم راند؛اما ناگهان سپاهی را دید که از روبه رو به سوی او می آید. شپاه که نزدیک شد برزو بر خود لرزید،زیرا فرمانده ی آن سپاه،کسی جز پهلوان رستم دستان نبود. برزو بی درنگ نزد مادرش وگل اندام رفت وبا اندوه گفت: گویی زمانه با ما سر ناسازگاری دارد. از دست فرامرز رها شدیم اکنون نزدیک است که به چنگ رستم بیفتیم.
مادر برزو با نگرانی گفت:اکنون چه باید کرد؟
برزو گفت: همراه من به بالای تپه بیایید وهراسی به دل را ه ندهید تا ببینم پرو
۵.۷k
۲۳ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.