فیک لیتل من🍼:))
فیک لیتل من🍼:))
پارت ۱۴
«راوی»
کم کم چشماش باز میکرد...با دیدن گنجشکی که روی پنجره اتاقش نشسته بود و جیک جیک میکرد لبخندی زد...کمی اتاق رو آنالیز کرد...اینجا که اتاق خودش نبود...کجاست؟!
برگشت تا چرخی بزنه که با یه قیافه بانی طور مواجه شد...چرا اینقدر این پسر براش آشنا بود...یه اسم به ذهنش اومد...تدی...داخل لیتلیش بش میگفته تدی...چشمای پسر روبه روش باز شد و بهش نگاه کرد و لبخند زد که از خجالت سرخ شد و سرش رو پایین انداخت...
ویو کوک
از خواب بیدار شدم...با دیدن یوری کوچولو که داشت بم نگاه میکرد که بش لبخندی زدم که از خجالت شبیه لبو شد و سرش رو انداخت پایین...
بلند شد دستمو زیر چونش گرفتم و سرش رو بلند کردم...مردمک چشماش میلرزید...
از زیر پاهاش گرفتم و بغلش کردم که ترسید و دستشو دور گردنم حلقه کرد..
کوک:هیش..آروم بیب..(بم)
گذاشتمش جلو در دستشویی رفت و رفتم تا آماده بشم برم شرکت که چند روزی هست بخاطر این فسقل نرفتم...
داشتم کرواتمو میبستیدم که یوری اومد تو
با دیدن پاهای سفید و کوچولوش و گردن سفیدش نتونستم تحمل کنم رفتم سمتش به دیوار چسبوندمش و شروع به بوسیدنش کردم...
ازش جدا شدم که قرمز قرمز شده بود و میخواست از سدی که با دستام درست کرده بودم دربیاد گفتم...
کوک:دوست دارم...جئون یوری
تعجب کرده بم نگاه کرد...
کوک:اوک...بت حق میدم...هیچ حسی بهم ندار...
که با حرکتش قلبم لحظه ای وایساد...
پارت ۱۴
«راوی»
کم کم چشماش باز میکرد...با دیدن گنجشکی که روی پنجره اتاقش نشسته بود و جیک جیک میکرد لبخندی زد...کمی اتاق رو آنالیز کرد...اینجا که اتاق خودش نبود...کجاست؟!
برگشت تا چرخی بزنه که با یه قیافه بانی طور مواجه شد...چرا اینقدر این پسر براش آشنا بود...یه اسم به ذهنش اومد...تدی...داخل لیتلیش بش میگفته تدی...چشمای پسر روبه روش باز شد و بهش نگاه کرد و لبخند زد که از خجالت سرخ شد و سرش رو پایین انداخت...
ویو کوک
از خواب بیدار شدم...با دیدن یوری کوچولو که داشت بم نگاه میکرد که بش لبخندی زدم که از خجالت شبیه لبو شد و سرش رو انداخت پایین...
بلند شد دستمو زیر چونش گرفتم و سرش رو بلند کردم...مردمک چشماش میلرزید...
از زیر پاهاش گرفتم و بغلش کردم که ترسید و دستشو دور گردنم حلقه کرد..
کوک:هیش..آروم بیب..(بم)
گذاشتمش جلو در دستشویی رفت و رفتم تا آماده بشم برم شرکت که چند روزی هست بخاطر این فسقل نرفتم...
داشتم کرواتمو میبستیدم که یوری اومد تو
با دیدن پاهای سفید و کوچولوش و گردن سفیدش نتونستم تحمل کنم رفتم سمتش به دیوار چسبوندمش و شروع به بوسیدنش کردم...
ازش جدا شدم که قرمز قرمز شده بود و میخواست از سدی که با دستام درست کرده بودم دربیاد گفتم...
کوک:دوست دارم...جئون یوری
تعجب کرده بم نگاه کرد...
کوک:اوک...بت حق میدم...هیچ حسی بهم ندار...
که با حرکتش قلبم لحظه ای وایساد...
۱۳.۰k
۱۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.