فیک لیتل من🍼:))
فیک لیتل من🍼:))
پارت۱۶
ویو کوک
ساعت تقریبا ۱۰صبح بود تو شرکت بودم...بخاطر کار کیوت این فسقل نتونستم بیام برای همین امروز اومدم...چند پرونده مربوط به شرکت های دیگه بود که باید رسیدگی میکردمشون...
کمی نگران بودم واسه اینکه اون شیطونرو تو خونه تنها گذاشتم اما مجبور بودم مطمعنم اگه ببینه من نیستم گریه کنه...پس سعی کردم تا ساعت۱۲برم خونه...
........................................
ساعت ۲:۳۵دقیقه عمارت جئون
ویو یوری
هقققق چلااا چلا کوکیییی نیشتتتت...
هقق...نتنه...نتنه ولم تلده لفتع باسع هق...
راوی
دختر کوچولو روی مبل نشسته بود و داشت گریه میکرد که چرا کوکی اونو ول کرده رفته...
که با صدای کلید سرشو برگردوند که کوکیش با دو پلاستیکه پر از خولاکی اومد تو...
سریع رفت سمتش و محکم بغلش کرد...
ویو کوک
وای نه خیلی دیرم شده ساعت ۱۲باید میرفتم ولی ساعت تقریبا ۳بود دیگه ممکنه الان بام قهر باشه پس رفتم براش تا چیزایی که دوست داره بخره بعد از اون رفتم عمارت درو باز کردم با دیدن من یه دفعه اومد بغلم و محکم خودشو چسبوند بم...
کوک:هع..هعی کوشولو بیا پایین خوراکیهات میوفتنا...
با کلمه خوراکی هات میفتن سریع اومد پایین و از دستم گرفتشون و گفت...
یوری:ملشیییییی کوکیییی دونمممم...
یه خنده ای از سر کیوتیش زدم...که بزور اونارو برد تو آشپز خونه...
پارت۱۶
ویو کوک
ساعت تقریبا ۱۰صبح بود تو شرکت بودم...بخاطر کار کیوت این فسقل نتونستم بیام برای همین امروز اومدم...چند پرونده مربوط به شرکت های دیگه بود که باید رسیدگی میکردمشون...
کمی نگران بودم واسه اینکه اون شیطونرو تو خونه تنها گذاشتم اما مجبور بودم مطمعنم اگه ببینه من نیستم گریه کنه...پس سعی کردم تا ساعت۱۲برم خونه...
........................................
ساعت ۲:۳۵دقیقه عمارت جئون
ویو یوری
هقققق چلااا چلا کوکیییی نیشتتتت...
هقق...نتنه...نتنه ولم تلده لفتع باسع هق...
راوی
دختر کوچولو روی مبل نشسته بود و داشت گریه میکرد که چرا کوکی اونو ول کرده رفته...
که با صدای کلید سرشو برگردوند که کوکیش با دو پلاستیکه پر از خولاکی اومد تو...
سریع رفت سمتش و محکم بغلش کرد...
ویو کوک
وای نه خیلی دیرم شده ساعت ۱۲باید میرفتم ولی ساعت تقریبا ۳بود دیگه ممکنه الان بام قهر باشه پس رفتم براش تا چیزایی که دوست داره بخره بعد از اون رفتم عمارت درو باز کردم با دیدن من یه دفعه اومد بغلم و محکم خودشو چسبوند بم...
کوک:هع..هعی کوشولو بیا پایین خوراکیهات میوفتنا...
با کلمه خوراکی هات میفتن سریع اومد پایین و از دستم گرفتشون و گفت...
یوری:ملشیییییی کوکیییی دونمممم...
یه خنده ای از سر کیوتیش زدم...که بزور اونارو برد تو آشپز خونه...
۱۳.۰k
۱۶ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.