فرار خونین از دنیای وارونه
"فرارِ خونین از دنیای وارونه"
حادثهٔ وحشیانه در مسیر فرار:
من و او دستبهدست از میان سایههای درحالذوب میدویم، اما...
ریسمانهای نوری که قلبها را به هم وصل میکردند، شروع به پارهشدن میکنند.
زمین میلرزد هر پاره شدن خون جادویی را به هوا پرت میکند
من و اون دست در دست هم در حال فرار هستیم که ناگهان حاله ای مانع گذشتن من میشود
سایه ها صدایی را پخش میکنند:
تو دو انتخاب داری
اون یا باید بمیره یا درد بکشه و بعد از اینجا بردید
تو نمیخواستی هیچ کدومو قبول کنی ولی سایه ها فقط یک گزینه را میخواستند
تو با تمام سختی گفتی: "در کشیدن چون نمیخواستی من بمیرم"
سایه ها تو رو احاطه کردن دست و پات رو گرفتن ،تو دیدی که چطور به من هجوم آوردند و منو به شدت شکنجه دادن من از شدت درد جیغ میزدم وتو گریه میکردی
سر انجام با آخرین ضربه من از هوش رفتم
من تو آغوش تو از جهان موازی بیرون رفتم
وقتی چشمام باز شد تو جهان خودم بودم و مهم تر از همه تو سالم بودی
جای دندانهای سایهها هنوز درد میکند، اما اثری نیست.
چهرهاش رنگ پریده، اما زنده است. با چشمانی که انگار قرنها گریه کرده، زمزمه میکند"
"منو شناختی؟ یا... همهچی رو فراموش کردی؟"
"آره من تورو فراموش نمیکنم!"
اشکهای من:
اگر روی گیاهان بریزد، آنها را به گلهای نادر تبدیل میکند.
اگر روی سنگها بریزد، نقوش طلایی از عشق روی آنها حک میشود.
همزادِ طبیعت:
وقتی میخندم، برگها به رقص درمیآیند.
وقتی گریه میکنم، بارانِ ملایم میبارد.
آینهٔ جادویی:
حالا هرگاه به آب نگاه کنم، گذشته و آینده را با هم میبینم...
اما این پایان کار من نیست
حادثهٔ وحشیانه در مسیر فرار:
من و او دستبهدست از میان سایههای درحالذوب میدویم، اما...
ریسمانهای نوری که قلبها را به هم وصل میکردند، شروع به پارهشدن میکنند.
زمین میلرزد هر پاره شدن خون جادویی را به هوا پرت میکند
من و اون دست در دست هم در حال فرار هستیم که ناگهان حاله ای مانع گذشتن من میشود
سایه ها صدایی را پخش میکنند:
تو دو انتخاب داری
اون یا باید بمیره یا درد بکشه و بعد از اینجا بردید
تو نمیخواستی هیچ کدومو قبول کنی ولی سایه ها فقط یک گزینه را میخواستند
تو با تمام سختی گفتی: "در کشیدن چون نمیخواستی من بمیرم"
سایه ها تو رو احاطه کردن دست و پات رو گرفتن ،تو دیدی که چطور به من هجوم آوردند و منو به شدت شکنجه دادن من از شدت درد جیغ میزدم وتو گریه میکردی
سر انجام با آخرین ضربه من از هوش رفتم
من تو آغوش تو از جهان موازی بیرون رفتم
وقتی چشمام باز شد تو جهان خودم بودم و مهم تر از همه تو سالم بودی
جای دندانهای سایهها هنوز درد میکند، اما اثری نیست.
چهرهاش رنگ پریده، اما زنده است. با چشمانی که انگار قرنها گریه کرده، زمزمه میکند"
"منو شناختی؟ یا... همهچی رو فراموش کردی؟"
"آره من تورو فراموش نمیکنم!"
اشکهای من:
اگر روی گیاهان بریزد، آنها را به گلهای نادر تبدیل میکند.
اگر روی سنگها بریزد، نقوش طلایی از عشق روی آنها حک میشود.
همزادِ طبیعت:
وقتی میخندم، برگها به رقص درمیآیند.
وقتی گریه میکنم، بارانِ ملایم میبارد.
آینهٔ جادویی:
حالا هرگاه به آب نگاه کنم، گذشته و آینده را با هم میبینم...
اما این پایان کار من نیست
- ۳۴۶
- ۱۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط