فیک( سرنوشت ) پارت ۴۵
فیک( سرنوشت ) پارت ۴۵
آلیس ویو
کالسکه جلو در قصر بابام ایستاد...
بادیگارد که باهامون اومده بود در کالسکه رو باز کرد..چون من جلو در بودم..اول من پیاده شدم...
به کالسکه که جلوتر از کالسکه ما بود نگاه کردم..
تهیونگ پياده شده بود و از دست هلنا گرفته بود و کمکش میکرد پیاده بشه اما منو جونگ کوک و نگاه..
چند قدم از کالسکه دور شدم و خاستم دنبال بابا کوک و تهیونگ و هلنا که جلوتر از ما راه افتاده بود راه بیوفتم.
که یچیزی دور دستم حس کردم...
دستمو نگاه کردم...که دست جونگ کوک و دور دستم دیدم..
محکم گرفته بودیش..
دستمو کشیدم که محکم تر از قبل گرفتش...
جونگ کوک: فقط بزار بقیه حس کنن که ما واقعا همو دوس داریم
ا.ت: دردم اومد...کمی آروم تر..
دستشو کمی شُل کرد و گفت
جونگ کوک: بهتر شد.
ا.ت: آره.
دوباره حس اینکه تونستم دل جونگ کوک و به دست بیارم باعث شد لبخندی روی لبم بیاد...اونی که حتی بهم نگاه نمیکرد الان دستمو گرفته.
با قدم های آهسته از در ورودی وارد قصر شدیم...
از راهرو رد شدیم و وارد سالن بزرگی شدیم..سالن که پُر بود از مهمون های که من هیچکدومشون نمیشناختم...
و این واسم عجیب بود و یا هم نه...چون اصلا به شناختن اونام علاقهی نداشتم و دوس نداشتم کسی رو بشناسم..
چند قدم جلوتر بابا کوک وایستاد با چشمای ریز به فرد روبروش نگاه کردم...از قبل جوون تر شده بود و شیک تر...
به خودش خیلی رسیده بود..
بابا کوک دستشو گرفت و بوسهِ روی اون دستای کثیفش زد دستای که جوون خیلی هارو گرفته و شاید بعدی اینم بگیره.
بابا کوک کنار رفت لارا بعدی احوال پرسی با تهیونگ هلنا به سمت منو جونگ کوک اومد..
تا بهم رسید خاست بغلم کنه...که عقب رفتم و سری تکون دادم.
با جونگ کوک دست داد..
و دوباره دستشو به سمتم دراز کرد...
منم که عین خیالمم نبود حتی باهاش دست ندادم..چون اون دستا...جوون سه نفر از عزیزترین فرد های زندگیمو گرفت..نمیخام با دست دادن و لمس کردنش منم خودمو کثیف کنم..
از اینکه باهاش دست ندادم...عصبی شد اما من که گفتم دیگه نمیزارم کسی ازم استفاده کنه..اینبار نوبت منه...
ببین که چیکار میکنم..
دوباره کنار بابا کوک رفت و رهنمایی کرد تا بریم بشينم.
دوری میز نشستیم..
شاید بیشتر از نیم ساعت گذشت...که بلاخره همهی چراغ ها خاموش شد و فقط و فقط چندتا نور زرد رنگ روی فرش قرمز که منتظر قدم های یونگ بود افتاد و باعث شد اونجا روشن تر از اطراف بشه.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
لطفا لطفا حمایت کنین
واقعا به حمایت نیاز دارم
من الان ۱کام اما واقعا حمایتا خیلی کمهههه
.
نمیخوای نظر بدی؟؟؟👇
https://wisgoon.com/pin/64913956/
آلیس ویو
کالسکه جلو در قصر بابام ایستاد...
بادیگارد که باهامون اومده بود در کالسکه رو باز کرد..چون من جلو در بودم..اول من پیاده شدم...
به کالسکه که جلوتر از کالسکه ما بود نگاه کردم..
تهیونگ پياده شده بود و از دست هلنا گرفته بود و کمکش میکرد پیاده بشه اما منو جونگ کوک و نگاه..
چند قدم از کالسکه دور شدم و خاستم دنبال بابا کوک و تهیونگ و هلنا که جلوتر از ما راه افتاده بود راه بیوفتم.
که یچیزی دور دستم حس کردم...
دستمو نگاه کردم...که دست جونگ کوک و دور دستم دیدم..
محکم گرفته بودیش..
دستمو کشیدم که محکم تر از قبل گرفتش...
جونگ کوک: فقط بزار بقیه حس کنن که ما واقعا همو دوس داریم
ا.ت: دردم اومد...کمی آروم تر..
دستشو کمی شُل کرد و گفت
جونگ کوک: بهتر شد.
ا.ت: آره.
دوباره حس اینکه تونستم دل جونگ کوک و به دست بیارم باعث شد لبخندی روی لبم بیاد...اونی که حتی بهم نگاه نمیکرد الان دستمو گرفته.
با قدم های آهسته از در ورودی وارد قصر شدیم...
از راهرو رد شدیم و وارد سالن بزرگی شدیم..سالن که پُر بود از مهمون های که من هیچکدومشون نمیشناختم...
و این واسم عجیب بود و یا هم نه...چون اصلا به شناختن اونام علاقهی نداشتم و دوس نداشتم کسی رو بشناسم..
چند قدم جلوتر بابا کوک وایستاد با چشمای ریز به فرد روبروش نگاه کردم...از قبل جوون تر شده بود و شیک تر...
به خودش خیلی رسیده بود..
بابا کوک دستشو گرفت و بوسهِ روی اون دستای کثیفش زد دستای که جوون خیلی هارو گرفته و شاید بعدی اینم بگیره.
بابا کوک کنار رفت لارا بعدی احوال پرسی با تهیونگ هلنا به سمت منو جونگ کوک اومد..
تا بهم رسید خاست بغلم کنه...که عقب رفتم و سری تکون دادم.
با جونگ کوک دست داد..
و دوباره دستشو به سمتم دراز کرد...
منم که عین خیالمم نبود حتی باهاش دست ندادم..چون اون دستا...جوون سه نفر از عزیزترین فرد های زندگیمو گرفت..نمیخام با دست دادن و لمس کردنش منم خودمو کثیف کنم..
از اینکه باهاش دست ندادم...عصبی شد اما من که گفتم دیگه نمیزارم کسی ازم استفاده کنه..اینبار نوبت منه...
ببین که چیکار میکنم..
دوباره کنار بابا کوک رفت و رهنمایی کرد تا بریم بشينم.
دوری میز نشستیم..
شاید بیشتر از نیم ساعت گذشت...که بلاخره همهی چراغ ها خاموش شد و فقط و فقط چندتا نور زرد رنگ روی فرش قرمز که منتظر قدم های یونگ بود افتاد و باعث شد اونجا روشن تر از اطراف بشه.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
لطفا لطفا حمایت کنین
واقعا به حمایت نیاز دارم
من الان ۱کام اما واقعا حمایتا خیلی کمهههه
.
نمیخوای نظر بدی؟؟؟👇
https://wisgoon.com/pin/64913956/
۱۷.۴k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.