فیک( سرنوشت ) پارت ۴۴
فیک( سرنوشت ) پارت ۴۴
آلیس ویو
پشتم ایستاده بود و با دستاش سعی داشت تا موهامو از دم زیپ لباسم که مانع بستنش شده بود رها کنه.
زیپ و کمی دیگه هم پایین کشید که شد حس میکردم الان کلا پشتم تو دیدشه اما مگه میشد کاری کرد..
موهامو با دستش به جلوم هدايت کرد و دوباره مشغول بستن زیپم شد...
تماس دستش برا اولین بار با بدنم...کاری میکرد که نتونم ازش لذت نبرم...
من اینجوری نبودم اما با وجود جونگ کوک اینم شدم واسه خودم متاسفم..یکیو میخام که اون اصلا منو نمیخاد.
تو افکار لعنتیم غرق بودم که صداشو از پشتم شنیدم...
انگار اون صدا ریسمانی بود واسه بیرون کردن از دنیای خیالیم..
جونگ کوک: فکراتو بزار کنار ...عجله کن باید بریم..
و بعدش بدون حرفی رفت بيرون..
وای خدا یعنی اون میتونه بدون اینکه طرف حرفی بزنه بیفهمه تو فکرش چی میگذره..اون واقعا عجیب غریبه.
دوباره نگاهی به خود انداختم و بعدی مطمئن شدن اینکه اینکه آماده ام.
از اتاقم بیرون شدم و دونه دونه پله هارو پایین رفتم...که تو راهرو فقط جونگ کوک و دیدم.
تا بهش رسیدم گفت.
جونگ کوک: بقیه بیرون منتظره..
جلوتر از من راه افتاد و منم دنبالش
از در ورودی قصر بیرون رفتیم...
بادیگارد در کالسکه روبرومون باز کرد جونگ کوک که جلوتر از من بود سوار شد...
منم بعد از نگاهی به دو کالسکه که جلو کالسکه ما بود سوار کالسکه شدم.
بادیگارد در کالسکه رو بست..و کالسکه بعدی ثانیهی راه افتاد..
نشستن کنار جونگ کوک واسم عجیب بود چجوری دلش خاست من کنارش بشینم چرا صندلی جلوم ننشست که کنار من نشست.
خاستم با مشت محکم به پیشونیم بزنم...با این سؤال های مزخرفم.
از شیشه به بیرون نگاه میکردم...هوا کم کم تاریک تر از قبل میشد...و قطره های کوچیک بارون که به شیشه کالسکه میزد هوا رو واسم قشنگ کرده بود.
غرق نگاه کردن به بیرون بودم که صدا جونگ کوک دوباره ریسمانی شد برا بیرون آوردنم از غرق شدن تو افکارم.
جونگ کوک: اونجا اصلا اصلا خطایی نمیخام...حتی یه کوچولو....منو تو زن و شوهریم...
آلیس: برا بار هزارم باشههه...و اینکه مگه غیر از اینه مگه منو تو زن و شوهر نيستيم؟
جونگ کوک: بهت گفته بودم فقط جلو بقیه..
آلیس: پس از حرفت نگزشتی...
جونگ کوک: نه الان و نه فردا میگذرم...
آلیس: پس...پس فردا میگذری..
جونگ کوک: خنگ خدا...یعنی تا ابد...نمیگذرم...
آلیس: خنگ خدا خودت...
سری از تاسف تکون داد و سرشو به سمت شیشه کج کرد...
لبخندی گوشهی لبم اومد از اینکه یه کوچولو تونستم باعث تغییرش بشم.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
آلیس ویو
پشتم ایستاده بود و با دستاش سعی داشت تا موهامو از دم زیپ لباسم که مانع بستنش شده بود رها کنه.
زیپ و کمی دیگه هم پایین کشید که شد حس میکردم الان کلا پشتم تو دیدشه اما مگه میشد کاری کرد..
موهامو با دستش به جلوم هدايت کرد و دوباره مشغول بستن زیپم شد...
تماس دستش برا اولین بار با بدنم...کاری میکرد که نتونم ازش لذت نبرم...
من اینجوری نبودم اما با وجود جونگ کوک اینم شدم واسه خودم متاسفم..یکیو میخام که اون اصلا منو نمیخاد.
تو افکار لعنتیم غرق بودم که صداشو از پشتم شنیدم...
انگار اون صدا ریسمانی بود واسه بیرون کردن از دنیای خیالیم..
جونگ کوک: فکراتو بزار کنار ...عجله کن باید بریم..
و بعدش بدون حرفی رفت بيرون..
وای خدا یعنی اون میتونه بدون اینکه طرف حرفی بزنه بیفهمه تو فکرش چی میگذره..اون واقعا عجیب غریبه.
دوباره نگاهی به خود انداختم و بعدی مطمئن شدن اینکه اینکه آماده ام.
از اتاقم بیرون شدم و دونه دونه پله هارو پایین رفتم...که تو راهرو فقط جونگ کوک و دیدم.
تا بهش رسیدم گفت.
جونگ کوک: بقیه بیرون منتظره..
جلوتر از من راه افتاد و منم دنبالش
از در ورودی قصر بیرون رفتیم...
بادیگارد در کالسکه روبرومون باز کرد جونگ کوک که جلوتر از من بود سوار شد...
منم بعد از نگاهی به دو کالسکه که جلو کالسکه ما بود سوار کالسکه شدم.
بادیگارد در کالسکه رو بست..و کالسکه بعدی ثانیهی راه افتاد..
نشستن کنار جونگ کوک واسم عجیب بود چجوری دلش خاست من کنارش بشینم چرا صندلی جلوم ننشست که کنار من نشست.
خاستم با مشت محکم به پیشونیم بزنم...با این سؤال های مزخرفم.
از شیشه به بیرون نگاه میکردم...هوا کم کم تاریک تر از قبل میشد...و قطره های کوچیک بارون که به شیشه کالسکه میزد هوا رو واسم قشنگ کرده بود.
غرق نگاه کردن به بیرون بودم که صدا جونگ کوک دوباره ریسمانی شد برا بیرون آوردنم از غرق شدن تو افکارم.
جونگ کوک: اونجا اصلا اصلا خطایی نمیخام...حتی یه کوچولو....منو تو زن و شوهریم...
آلیس: برا بار هزارم باشههه...و اینکه مگه غیر از اینه مگه منو تو زن و شوهر نيستيم؟
جونگ کوک: بهت گفته بودم فقط جلو بقیه..
آلیس: پس از حرفت نگزشتی...
جونگ کوک: نه الان و نه فردا میگذرم...
آلیس: پس...پس فردا میگذری..
جونگ کوک: خنگ خدا...یعنی تا ابد...نمیگذرم...
آلیس: خنگ خدا خودت...
سری از تاسف تکون داد و سرشو به سمت شیشه کج کرد...
لبخندی گوشهی لبم اومد از اینکه یه کوچولو تونستم باعث تغییرش بشم.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
۱۸.۴k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.