PT 24
PT 24
وقتی که مادربزرگم مرد وقتی که عاشق ارباب این عمارت شدم هنوز صحنه ای که از کوک جدا شدم تو ذهنمه اشکی از چشام ریخت کوک:ا.تم با صدا کوک ریشه افکارم پاره شد
ویو راوی
آره این عمارت سرتا پاش ناراحتی بود خاطرهاشون روزی که جدا شدن(اگه کمی قوه تخیلتون قوی باشه سعی کنید خاطره هارو از تو عمارت تصور کنید و روزی که جدا شدن) نفهمید کی اشکاش ریخت کوک:ا.تم اشکاشو پاک کرد ا.ت:جانم کوک:خوبی؟ ا.ت:آره فقط اینجا منو یاد خاطره ها خوبی نمیدازه به جز بخشی که عاشق تو شدم کوک:بیا اینجا ببینمت زندگیم منو برد تو بغلش منم دستامو دور کمرش حلقه کردم کوک:اون موقع رو بیخیال شو عزیزم آره سخت بود واسه هردومون ولی قراره از نوع بسازیمش اونم باهم چون تنهایی نمی تونم از تو بغلش آوردم بیرون و لبامو بوسید و رفتیم تو عمارت ندیمه ها عوض شده بود یکی اومد دسته گل هارو گرفت ا.ت:ندیمه ها تغییر کرده کوک:آره ولی به جز یکی ا.ت:آجوما؟ کوک:دقیقا همون موقع صداش زد کوک:آجوما زود اومد آجوما:بله پسرم با دیدن ا.ت شوکه شد و خوشحال آجوما:ا.ته ا.ت:آجوما رفت و بغلش کرد چقدر پیر شده بود آجوما:دخترم چقدر بزرگ شدی ا.ت:شماهم سنتون بالا رفته ولی اصلا تغییر نکردید آجوما:خوش اومدی دوباره به عمارت کوک:این دفع به عنوان خانوم عمارت آجوما:درسته خیلی برات خوشحال شدم پسرم کوک:خوب آجوما باید ا.ته رو ببرم زیاد نباید وایسته آجوما:چرا؟
ویو ا.ت
کوک:بعدا بهت میگم کوک منو برد تو اتاق خودش نشوندم رو تخت ا.ت:کوک لباس میخوام کوک:اینجا داری ا.ت:آره گفتم چند دست بیارن ا.ت:میرم حموم کوک:باشه عزیزم منتظرتم رفتم سمت اتاق خودم دنبال لباس گشتم یه دست لباس و حله برداشتم و چپیدم تو حموم خودم و شستم اومدم بیرون حوله تنم کردم و بعد اینکه لباس پوشیدم موهامو شونه کردم و بعد از اتاق خارج شدم صدا پچ پچ شنیدم رفتم نزدیک صدا ناشناس:امشب کار جئون تمومه تو غذاش سم ریختم ا.ت:چ چی سم؟ سریع رفتم پایین کوک سر میز نشسته بود کوک:اومدی عشقم ا.ت:اوهوم همون موقع غذا رو آوردن همونی بود که داشت با تلفن حرف میزد
وقتی که مادربزرگم مرد وقتی که عاشق ارباب این عمارت شدم هنوز صحنه ای که از کوک جدا شدم تو ذهنمه اشکی از چشام ریخت کوک:ا.تم با صدا کوک ریشه افکارم پاره شد
ویو راوی
آره این عمارت سرتا پاش ناراحتی بود خاطرهاشون روزی که جدا شدن(اگه کمی قوه تخیلتون قوی باشه سعی کنید خاطره هارو از تو عمارت تصور کنید و روزی که جدا شدن) نفهمید کی اشکاش ریخت کوک:ا.تم اشکاشو پاک کرد ا.ت:جانم کوک:خوبی؟ ا.ت:آره فقط اینجا منو یاد خاطره ها خوبی نمیدازه به جز بخشی که عاشق تو شدم کوک:بیا اینجا ببینمت زندگیم منو برد تو بغلش منم دستامو دور کمرش حلقه کردم کوک:اون موقع رو بیخیال شو عزیزم آره سخت بود واسه هردومون ولی قراره از نوع بسازیمش اونم باهم چون تنهایی نمی تونم از تو بغلش آوردم بیرون و لبامو بوسید و رفتیم تو عمارت ندیمه ها عوض شده بود یکی اومد دسته گل هارو گرفت ا.ت:ندیمه ها تغییر کرده کوک:آره ولی به جز یکی ا.ت:آجوما؟ کوک:دقیقا همون موقع صداش زد کوک:آجوما زود اومد آجوما:بله پسرم با دیدن ا.ت شوکه شد و خوشحال آجوما:ا.ته ا.ت:آجوما رفت و بغلش کرد چقدر پیر شده بود آجوما:دخترم چقدر بزرگ شدی ا.ت:شماهم سنتون بالا رفته ولی اصلا تغییر نکردید آجوما:خوش اومدی دوباره به عمارت کوک:این دفع به عنوان خانوم عمارت آجوما:درسته خیلی برات خوشحال شدم پسرم کوک:خوب آجوما باید ا.ته رو ببرم زیاد نباید وایسته آجوما:چرا؟
ویو ا.ت
کوک:بعدا بهت میگم کوک منو برد تو اتاق خودش نشوندم رو تخت ا.ت:کوک لباس میخوام کوک:اینجا داری ا.ت:آره گفتم چند دست بیارن ا.ت:میرم حموم کوک:باشه عزیزم منتظرتم رفتم سمت اتاق خودم دنبال لباس گشتم یه دست لباس و حله برداشتم و چپیدم تو حموم خودم و شستم اومدم بیرون حوله تنم کردم و بعد اینکه لباس پوشیدم موهامو شونه کردم و بعد از اتاق خارج شدم صدا پچ پچ شنیدم رفتم نزدیک صدا ناشناس:امشب کار جئون تمومه تو غذاش سم ریختم ا.ت:چ چی سم؟ سریع رفتم پایین کوک سر میز نشسته بود کوک:اومدی عشقم ا.ت:اوهوم همون موقع غذا رو آوردن همونی بود که داشت با تلفن حرف میزد
۶.۷k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.