part51
#part51
#طاها
ترانه برگشت سمتم و گفت :
ترانه- چطور تونستی؟ واقعا چطور تونستی به دختری عاشقانه میپرستیش بگی بری دیگه برنگردی؟ هان؟
کلافه دستی به صورتم کشیدم، خودمم از حرفی که زده بودم پشیمون بودم.
طاها- ترانه الان هیچ حوصله ندارم میشه بری بیرون؟
پوزخندی زد و گفت :
ترانه- میرم ولی برای همیشه از این شرکت میرم.
طاها- چی؟ از شرکت میری؟!
دست به سینه زل زد بهم و گفت :
ترانه- آره میرم، تو به دختری که دوسش داری رحم نکردی بهش تهمت بیروا زدی، از کجا معلوم پس فردا روزی به من تهمت نزنی؟!
عصبی خندیدم و گفتم :
طاها- ترانه؟ به جز من و رها هیچکس دیگهای از اون پروژه خبر نداشت متوجهای؟
داد زد :
ترانه- ولی بازم حق اینو نداشتی به رها تهمت بزنی، اول باید تحقیق میکردی مطمئن میشدی بعد به رها تهمت میزدی، بنظر خودت رها انقدر احمق هست که وقتی فقط خودت و خودش از وجود این پروژه خبر دارین پاشه همچین کاری بکنه؟ بنظرت رها اگر بیست و پنج صدم درصدم جاسوس فرشاد باشه انقدر احمق هست که همچین کاری رو بکنه و خودش رو لو بده؟!
با اخم زل زدم بهش و گفتم :
طاها- از کجا معلوم؟! از کجا معلوم اینکار رو نکرده تا همینجوری گولمون بزنه؟!
ترانه گیج گفت :
ترانه- نمیفهمم منظورت رو واضح حرف بزن.
کلافه نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
طاها- میگم از کجا معلوم شاید با خودش گفته اگر اطلاعات پروژه رو بدم به فرشاد حداقل یکی پیدا میشه که بگه انقدر احمق نیست طرف که همچین کاری بکنه؟! از کجا معلوم همین فکری که تو کردی و با خودش نکرده و بعد اطلاعات پروژه رو بده؟!
ترانه عصبی خندید و با تاسف سری تکون داد و با خنده گفت :
ترانه- باورمنمیشه طاها! باورم نمیشه این خودت باشه، واقعا احمق تر از تو رو تو عمرم ندیدم!
به سمت لپتاپش رفت و بعداز برداشتنش گفت :
ترانه- من از شرکت استعفا میدم.
طاها- از باندم استعفا بده نظرت چیه؟!
پوزخندی زد و با کنایه گفت :
ترانه- مطمئن باش اگر پام گیر نبود تا الان از اون باند کوفتی تو اومده بودم بیرون.
اجازه حرفی رو به من نداد و از اتاق خارج شد، عصبی محکم کوبیدم و میز و داد زدم، تمام وسایل روی میز رو ریختم زمین.
در اتاق باز شد و شکیب اومد داخل و با نگرانی گفت :
شکیب- چه مرگته؟! چرا اینجوری میکنی؟
عصبی داد زدم :
طاها- شکیب برو بیرون، وگرنه تضمین نمیکنم تو روهم مثل این وسیله های خورد شده روی زمین خوردت نکنم!
شکیب متعجب باشهای گفت و از اتاق خارج شد.
#رها
به ساعت نگاه کردم، ده شب بود، اشکام رو پاک کردم و در خونه رو با کلید باز کردم و بعداز اینکه وارد حیاط شدم در خونه رو محکم بهم کوبیدم و دوییدم داخل خونه، اشکام رو پاک کردم و وارد خونه شدم خواستم برم سمت اتاقم که با صدای آنا ایستادم :
آنا- رها؟ خوبی؟ کجا بودی تا الان؟
برگشتم سمتش و با بغض گفتم :
رها- عالیم آنا عالی، عالی تر از این نمیشم!
نگران اومد سمتم و گفت :
آنا- رها چیشده؟ چرا اینطوری شدی؟! رفتنی که خوب بودی!
نتونستم تحمل کنم و بغضم با صدا شکست، خودم پرت کردم تو بغلش، شاید تو این شرایط آغوش مادرانهاش آرومم میکرد!
چند دیقه تو بغلش گریه کردم و اون فقط من و تو بغلش گرفته بود و آروم به پشتم ضربه میزد، ازش جدا شدم و درحالی که فین فین میکردم گفتم :
رها- من میرم تو اتاقم.
نگران نگاهم کرد و گفت :
آنا- رها میگی چیشده؟ بخدا دق مرگ شدم! از ساعت دوازده ظهر رفتی الان ساعت ده شب اومدی خونه اونم با این حال و چشمای گریون!
با یادآوری حرف طاها دوباره زدم زیر گریه، آنا نگران و کلافه منو کشوند سمت اتاقم، نشستیم رو تخت و درحالی که اشکای من رو پاک میکرد مهربون گفت :
آنا- رها؟ قربونت برم چیشده؟ بگو چی باعث شده دختر قشنگ من اینجوری اشک بریزه!
از اینکه من و دختر قشنگ خودش خطاب کرد لبخند محوی بین گریههام رو لبم نشست، اون مثل مادرم بود برام حتی از مادر خودمم برام بیشتر مادری کرد، ده سال تمام زندگیشو گذاشت پای من ولی من چیکار کردم؟ باهاش سرد برخورد کردم همهاش نیش و کنایه زدم بهش، ولی اون هیچی بهم نگفت، با چشمای اشکیم نگاهش کردم و مظلوم گفتم :
رها- آنا؟
لبخند مهربونی زد و گفت :
آنا- جان آنا؟
با بغض لب زدم :
رها- میشه، میشه مثل بچگیام بغلم کنی و برام لالایی بخونی بخوابم؟ میشه مثل اون موقع بغلم کنی و قبل خواب برام قصه شاه پریا بگی؟!
با همون لبخند مهربونش منو کشید تو آغوشش و گفت :
#عشق_پر_دردسر
#طاها
ترانه برگشت سمتم و گفت :
ترانه- چطور تونستی؟ واقعا چطور تونستی به دختری عاشقانه میپرستیش بگی بری دیگه برنگردی؟ هان؟
کلافه دستی به صورتم کشیدم، خودمم از حرفی که زده بودم پشیمون بودم.
طاها- ترانه الان هیچ حوصله ندارم میشه بری بیرون؟
پوزخندی زد و گفت :
ترانه- میرم ولی برای همیشه از این شرکت میرم.
طاها- چی؟ از شرکت میری؟!
دست به سینه زل زد بهم و گفت :
ترانه- آره میرم، تو به دختری که دوسش داری رحم نکردی بهش تهمت بیروا زدی، از کجا معلوم پس فردا روزی به من تهمت نزنی؟!
عصبی خندیدم و گفتم :
طاها- ترانه؟ به جز من و رها هیچکس دیگهای از اون پروژه خبر نداشت متوجهای؟
داد زد :
ترانه- ولی بازم حق اینو نداشتی به رها تهمت بزنی، اول باید تحقیق میکردی مطمئن میشدی بعد به رها تهمت میزدی، بنظر خودت رها انقدر احمق هست که وقتی فقط خودت و خودش از وجود این پروژه خبر دارین پاشه همچین کاری بکنه؟ بنظرت رها اگر بیست و پنج صدم درصدم جاسوس فرشاد باشه انقدر احمق هست که همچین کاری رو بکنه و خودش رو لو بده؟!
با اخم زل زدم بهش و گفتم :
طاها- از کجا معلوم؟! از کجا معلوم اینکار رو نکرده تا همینجوری گولمون بزنه؟!
ترانه گیج گفت :
ترانه- نمیفهمم منظورت رو واضح حرف بزن.
کلافه نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
طاها- میگم از کجا معلوم شاید با خودش گفته اگر اطلاعات پروژه رو بدم به فرشاد حداقل یکی پیدا میشه که بگه انقدر احمق نیست طرف که همچین کاری بکنه؟! از کجا معلوم همین فکری که تو کردی و با خودش نکرده و بعد اطلاعات پروژه رو بده؟!
ترانه عصبی خندید و با تاسف سری تکون داد و با خنده گفت :
ترانه- باورمنمیشه طاها! باورم نمیشه این خودت باشه، واقعا احمق تر از تو رو تو عمرم ندیدم!
به سمت لپتاپش رفت و بعداز برداشتنش گفت :
ترانه- من از شرکت استعفا میدم.
طاها- از باندم استعفا بده نظرت چیه؟!
پوزخندی زد و با کنایه گفت :
ترانه- مطمئن باش اگر پام گیر نبود تا الان از اون باند کوفتی تو اومده بودم بیرون.
اجازه حرفی رو به من نداد و از اتاق خارج شد، عصبی محکم کوبیدم و میز و داد زدم، تمام وسایل روی میز رو ریختم زمین.
در اتاق باز شد و شکیب اومد داخل و با نگرانی گفت :
شکیب- چه مرگته؟! چرا اینجوری میکنی؟
عصبی داد زدم :
طاها- شکیب برو بیرون، وگرنه تضمین نمیکنم تو روهم مثل این وسیله های خورد شده روی زمین خوردت نکنم!
شکیب متعجب باشهای گفت و از اتاق خارج شد.
#رها
به ساعت نگاه کردم، ده شب بود، اشکام رو پاک کردم و در خونه رو با کلید باز کردم و بعداز اینکه وارد حیاط شدم در خونه رو محکم بهم کوبیدم و دوییدم داخل خونه، اشکام رو پاک کردم و وارد خونه شدم خواستم برم سمت اتاقم که با صدای آنا ایستادم :
آنا- رها؟ خوبی؟ کجا بودی تا الان؟
برگشتم سمتش و با بغض گفتم :
رها- عالیم آنا عالی، عالی تر از این نمیشم!
نگران اومد سمتم و گفت :
آنا- رها چیشده؟ چرا اینطوری شدی؟! رفتنی که خوب بودی!
نتونستم تحمل کنم و بغضم با صدا شکست، خودم پرت کردم تو بغلش، شاید تو این شرایط آغوش مادرانهاش آرومم میکرد!
چند دیقه تو بغلش گریه کردم و اون فقط من و تو بغلش گرفته بود و آروم به پشتم ضربه میزد، ازش جدا شدم و درحالی که فین فین میکردم گفتم :
رها- من میرم تو اتاقم.
نگران نگاهم کرد و گفت :
آنا- رها میگی چیشده؟ بخدا دق مرگ شدم! از ساعت دوازده ظهر رفتی الان ساعت ده شب اومدی خونه اونم با این حال و چشمای گریون!
با یادآوری حرف طاها دوباره زدم زیر گریه، آنا نگران و کلافه منو کشوند سمت اتاقم، نشستیم رو تخت و درحالی که اشکای من رو پاک میکرد مهربون گفت :
آنا- رها؟ قربونت برم چیشده؟ بگو چی باعث شده دختر قشنگ من اینجوری اشک بریزه!
از اینکه من و دختر قشنگ خودش خطاب کرد لبخند محوی بین گریههام رو لبم نشست، اون مثل مادرم بود برام حتی از مادر خودمم برام بیشتر مادری کرد، ده سال تمام زندگیشو گذاشت پای من ولی من چیکار کردم؟ باهاش سرد برخورد کردم همهاش نیش و کنایه زدم بهش، ولی اون هیچی بهم نگفت، با چشمای اشکیم نگاهش کردم و مظلوم گفتم :
رها- آنا؟
لبخند مهربونی زد و گفت :
آنا- جان آنا؟
با بغض لب زدم :
رها- میشه، میشه مثل بچگیام بغلم کنی و برام لالایی بخونی بخوابم؟ میشه مثل اون موقع بغلم کنی و قبل خواب برام قصه شاه پریا بگی؟!
با همون لبخند مهربونش منو کشید تو آغوشش و گفت :
#عشق_پر_دردسر
۱۶.۱k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.