My goddess
♡My goddess♡
part ۱۸
یه ربعی میشد تو باغ بودم و چون در باز بود میتونستم حال رو ببینم البته حال نبود که شبی لابی هتل بود از بس بزرگ و عمارتی بود خلاصه میتونستم هرکسی اونجا کاری انجام میده رو ببینم که دیدم داره صداهایی میاد
اجوما: آقا حالتون خوبه چرا لباستون خونیه؟
هیونجین : چیزی نیست فقط لباسام خونیه خودم صدمه ای ندیدم
اجوما: لطفا برید بالا یه دوش بگیرید
هیوجین: اوهوم
که یهو دیدم همون پسره با لباس خونی رفت طبقه بالا تو اتاقش، ن..نکنه اون خونه یه مرده باشه؟؟
تصمیم گرفتم برم تو ابمیوم رو تموم کرده بودم و لیوان رو همراه خودم بردم تا بدمش به اجوما وقتی رفتم آشپز خونه دیدم اجوما نیست پس خودم رفتم تا بشورمش در حال شستن بودم که خانم هوانگ رو یه لحظه دیدم
م.ه: اوه داری چیکار میکنی؟؟
الونا: خب....م..من....
م.ه: چرا تو داری اینکارو میکنی؟
الونا: اجوما برام آبمیوه آورده بود چون سرش شلوغ بود گفتم خودم بشورم
م.ه: بده به بقیه خدمتکارا لازم نیست تو کاری کنی
الونا: اوه...چشم...ممنونم
خانم هوانگ رفتن تو اتاقشون و بعدش با اجوما داشت صحبت میکرد منم رفتم طبقه بالا تا برم اتاقم
اجوما: الونا چند دقیقه دیگه شام حاضر میشه بیا پایین
الونا: اوهوم باشه
رفتم داخل اتاقم و نشستم
الونا: من اگر بخوام فرار کنم نمیتونم چیزی ببرم فقط باید حداقل یه لباس بردارم چون دیگه نباید پیدام بشه
گوشیمو زدم به شارژ که شارژ داشته باشه بعدش وقتی فرار کردم و رفتم پیش نوریو باید سیم کارت جدید بخرم
کار خاصی نداشتم برای همین رفتم پایین هم برای شام هم بتونم یه کمکی کنم
الونا: اجوما بقیه کجان؟
اجوما: خانم هوانگ تو اتاقشونن ارباب هم دارن میان آقای هوانگ هم تو اتاقشونن و دارن دوش میگیرن
الونا: آها باشه، چطوره تو حاضر شدن میز بهتون کمک کنم
اجوما: اوه نه شما بشینید الان خودمون حاضر میکنیم
الونا: آخه حوصلم سر رفته
اجوما: خب....فقط کارهای کوچیک چون نمیخواد الکی زحمت بکشید
الونا: لبخند- مرسی
رفتم باهاشون مشغول آماده کردن میز شدم حداقل بهم کمک میکرد خودمو سرگرم کنم که بعدش کم کم بقیه اومدن
م.ه: الونا لازم نیست تو کارا رو انجام بدی
اجوما: خانم من بهشون گفتم اما گفتن که حوصلشون سر رفته
م.ه: اوه...به هر حال دیگه بیا بشین
الونا: اوه...چشم
همگی نشستیم و مشغول غذا خوردن شدیم
پ.ه: امشب چه بارونی داره میاد
م.ه: درسته خیلی شدید شده
الونا: چی؟ شدید؟ -تو ذهنش
بعد خوردن غذا و بعد یکم کمک کردن رفتم تو اتاقم و سریع رفتم سمت پنجره
الونا: اخخخ نه نه نه نه لطفا نبار ای خدا
امشب هرطور شده فرار میکنم چه بارون بباره چه نباره
part ۱۸
یه ربعی میشد تو باغ بودم و چون در باز بود میتونستم حال رو ببینم البته حال نبود که شبی لابی هتل بود از بس بزرگ و عمارتی بود خلاصه میتونستم هرکسی اونجا کاری انجام میده رو ببینم که دیدم داره صداهایی میاد
اجوما: آقا حالتون خوبه چرا لباستون خونیه؟
هیونجین : چیزی نیست فقط لباسام خونیه خودم صدمه ای ندیدم
اجوما: لطفا برید بالا یه دوش بگیرید
هیوجین: اوهوم
که یهو دیدم همون پسره با لباس خونی رفت طبقه بالا تو اتاقش، ن..نکنه اون خونه یه مرده باشه؟؟
تصمیم گرفتم برم تو ابمیوم رو تموم کرده بودم و لیوان رو همراه خودم بردم تا بدمش به اجوما وقتی رفتم آشپز خونه دیدم اجوما نیست پس خودم رفتم تا بشورمش در حال شستن بودم که خانم هوانگ رو یه لحظه دیدم
م.ه: اوه داری چیکار میکنی؟؟
الونا: خب....م..من....
م.ه: چرا تو داری اینکارو میکنی؟
الونا: اجوما برام آبمیوه آورده بود چون سرش شلوغ بود گفتم خودم بشورم
م.ه: بده به بقیه خدمتکارا لازم نیست تو کاری کنی
الونا: اوه...چشم...ممنونم
خانم هوانگ رفتن تو اتاقشون و بعدش با اجوما داشت صحبت میکرد منم رفتم طبقه بالا تا برم اتاقم
اجوما: الونا چند دقیقه دیگه شام حاضر میشه بیا پایین
الونا: اوهوم باشه
رفتم داخل اتاقم و نشستم
الونا: من اگر بخوام فرار کنم نمیتونم چیزی ببرم فقط باید حداقل یه لباس بردارم چون دیگه نباید پیدام بشه
گوشیمو زدم به شارژ که شارژ داشته باشه بعدش وقتی فرار کردم و رفتم پیش نوریو باید سیم کارت جدید بخرم
کار خاصی نداشتم برای همین رفتم پایین هم برای شام هم بتونم یه کمکی کنم
الونا: اجوما بقیه کجان؟
اجوما: خانم هوانگ تو اتاقشونن ارباب هم دارن میان آقای هوانگ هم تو اتاقشونن و دارن دوش میگیرن
الونا: آها باشه، چطوره تو حاضر شدن میز بهتون کمک کنم
اجوما: اوه نه شما بشینید الان خودمون حاضر میکنیم
الونا: آخه حوصلم سر رفته
اجوما: خب....فقط کارهای کوچیک چون نمیخواد الکی زحمت بکشید
الونا: لبخند- مرسی
رفتم باهاشون مشغول آماده کردن میز شدم حداقل بهم کمک میکرد خودمو سرگرم کنم که بعدش کم کم بقیه اومدن
م.ه: الونا لازم نیست تو کارا رو انجام بدی
اجوما: خانم من بهشون گفتم اما گفتن که حوصلشون سر رفته
م.ه: اوه...به هر حال دیگه بیا بشین
الونا: اوه...چشم
همگی نشستیم و مشغول غذا خوردن شدیم
پ.ه: امشب چه بارونی داره میاد
م.ه: درسته خیلی شدید شده
الونا: چی؟ شدید؟ -تو ذهنش
بعد خوردن غذا و بعد یکم کمک کردن رفتم تو اتاقم و سریع رفتم سمت پنجره
الونا: اخخخ نه نه نه نه لطفا نبار ای خدا
امشب هرطور شده فرار میکنم چه بارون بباره چه نباره
- ۱۳.۳k
- ۲۸ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط