My goddess
♡My goddess♡
part ۱۷
الونا:
بعد نیم ساعت رسیدیم محضر
هیوجین: پیاده شو
پیاده شدم و بعد از اینکه ماشینارو پارک کردن رفتیم داخل
(نیم ساعت بعد)
کارمون تموم شد، به دستم نگاه کردم که اون حلقه، عاه ازش متنفرم
کاش فقط امشب بگذره فقط میخوام زودتر آزاد شم، همگی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه
(رسیدن خونه)
تشکر کردم و زود رفتم بالا
الونا: عاههه...فقط زودتر تموم شه
لباسامو عوض کردم و خودمو ول کردم رو تخت چشمم افتاد به ساعت
الونا: اوم؟!...ساعت چطوری آنقدر زود هشت شد؟ -تعجب
الونا: وایییییی نکنه باید برم شام آخ آخ نوریو رو یادم رفت
پیام:
آلونا: زنده ای؟
(ده دقیقه بعد)
نوریو: اینو من باید ازت بپرسم
الونا: خوبی
نوریو: اره تو چی؟
آلونا: اوهوم بدک نیستم
نوریو: درمورد نقشه باید بگم همه چیز انجام شدست، امشب قراره نجات پیدا کنی دخترررررر
الونا: اوهوم ولی بازم استرس دارم
نوریو: عادیه فقط خوب تمرکز کن
الونا: اوهوم، نوریو من دیگه میرم
نوریو: اوهوم باشه مواظب باش
الونا: باشه خدافظ
نوریو: خدافظ
گوشیمو گذاشتم رو میز ارایشم و رفتم بیرون، از پله اومدم پایین که دیدم جز خدمتکارا هیچکس نیست حوصلمم سر رفته بود این دو شبانه روز فقط تو اتاقم بودم و فقط برای خرید و غذا میومدم بیرون تصمیم گرفتم یکم برم تو باغ
الونا: خسته نباشی اجوما
اجوما: مرسی خانم، تشریف میبرید باغ؟
الونا: اره حوصلم سر رفته
اجوما: اگر دوست دارید براتون نوشیدنی بیارم
الونا: خب....اگر کار نداری
اجوما: چشم الان براتون میارم
الونا: مرسی
احساس میکنم اجوما تنها کسیه که باهاش راحتم مثل مادرم میمونه البته که از مادرم توجهی دریافت نکردم ولی به هرحال اون فقط کسی هست که میتونم بهش اعتماد کنم، رفتم سمت گل ها انواع گل اونجا بود و بوی خوشبو و لذت بخششون بهم آرامش میداد چون هوا تاریک شده بود چراغ ها روشن بودن و طوری درست شده بودن که انگار نور طبیعیه و کلا خیلی اون فضا رو خوشگل کرده بود مخصوصا اینکه نور مهتاب ماه هم روشنایی خاصی داشت برای خودم داشتم راه میرفتم که اجوما اومد
اجوما: خانم اینم یه آب پرتغال تازه مخصوص شما
الونا: ممنونم
اجوما: اگر میخواید یا میتونید رو صندلی بنشینید یا رو تابی که اونجا هست تا راحت باشید -اشاره
الونا: خب.....نمیدونم....رو تاب میشینم
اجوما: پس میزارم رومیز
الونا: مرسی
اجوما: من دیگه میرم
الونا: اوهوم
نشستم رو تاب ابمیوم رو برداشتم و درحال اینکه میخوردم آروم خودم تاب میدادم باغ اینجا بهم حس خوبی میداد باعث میشد فکرای منفی از ذهنم خارج بشن چشمامو بسته بودم و به صدای نسیم گوش میدادم که متوجه شدم داره نم نم بارون می باره چون کم بود نرفتم و برای خودم از محیط لذت میبردم
استوری رو ببینین
part ۱۷
الونا:
بعد نیم ساعت رسیدیم محضر
هیوجین: پیاده شو
پیاده شدم و بعد از اینکه ماشینارو پارک کردن رفتیم داخل
(نیم ساعت بعد)
کارمون تموم شد، به دستم نگاه کردم که اون حلقه، عاه ازش متنفرم
کاش فقط امشب بگذره فقط میخوام زودتر آزاد شم، همگی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه
(رسیدن خونه)
تشکر کردم و زود رفتم بالا
الونا: عاههه...فقط زودتر تموم شه
لباسامو عوض کردم و خودمو ول کردم رو تخت چشمم افتاد به ساعت
الونا: اوم؟!...ساعت چطوری آنقدر زود هشت شد؟ -تعجب
الونا: وایییییی نکنه باید برم شام آخ آخ نوریو رو یادم رفت
پیام:
آلونا: زنده ای؟
(ده دقیقه بعد)
نوریو: اینو من باید ازت بپرسم
الونا: خوبی
نوریو: اره تو چی؟
آلونا: اوهوم بدک نیستم
نوریو: درمورد نقشه باید بگم همه چیز انجام شدست، امشب قراره نجات پیدا کنی دخترررررر
الونا: اوهوم ولی بازم استرس دارم
نوریو: عادیه فقط خوب تمرکز کن
الونا: اوهوم، نوریو من دیگه میرم
نوریو: اوهوم باشه مواظب باش
الونا: باشه خدافظ
نوریو: خدافظ
گوشیمو گذاشتم رو میز ارایشم و رفتم بیرون، از پله اومدم پایین که دیدم جز خدمتکارا هیچکس نیست حوصلمم سر رفته بود این دو شبانه روز فقط تو اتاقم بودم و فقط برای خرید و غذا میومدم بیرون تصمیم گرفتم یکم برم تو باغ
الونا: خسته نباشی اجوما
اجوما: مرسی خانم، تشریف میبرید باغ؟
الونا: اره حوصلم سر رفته
اجوما: اگر دوست دارید براتون نوشیدنی بیارم
الونا: خب....اگر کار نداری
اجوما: چشم الان براتون میارم
الونا: مرسی
احساس میکنم اجوما تنها کسیه که باهاش راحتم مثل مادرم میمونه البته که از مادرم توجهی دریافت نکردم ولی به هرحال اون فقط کسی هست که میتونم بهش اعتماد کنم، رفتم سمت گل ها انواع گل اونجا بود و بوی خوشبو و لذت بخششون بهم آرامش میداد چون هوا تاریک شده بود چراغ ها روشن بودن و طوری درست شده بودن که انگار نور طبیعیه و کلا خیلی اون فضا رو خوشگل کرده بود مخصوصا اینکه نور مهتاب ماه هم روشنایی خاصی داشت برای خودم داشتم راه میرفتم که اجوما اومد
اجوما: خانم اینم یه آب پرتغال تازه مخصوص شما
الونا: ممنونم
اجوما: اگر میخواید یا میتونید رو صندلی بنشینید یا رو تابی که اونجا هست تا راحت باشید -اشاره
الونا: خب.....نمیدونم....رو تاب میشینم
اجوما: پس میزارم رومیز
الونا: مرسی
اجوما: من دیگه میرم
الونا: اوهوم
نشستم رو تاب ابمیوم رو برداشتم و درحال اینکه میخوردم آروم خودم تاب میدادم باغ اینجا بهم حس خوبی میداد باعث میشد فکرای منفی از ذهنم خارج بشن چشمامو بسته بودم و به صدای نسیم گوش میدادم که متوجه شدم داره نم نم بارون می باره چون کم بود نرفتم و برای خودم از محیط لذت میبردم
استوری رو ببینین
- ۹.۳k
- ۲۶ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط