کیبودیتوآخه پارت
#کیبودیتوآخه #پارت3
با گریه پریدم توی بغل دایی و گفتم: دایی وصیت نامهی بابا رو باز کردن!
دایی روی موهام رو بوس کرد و گفت: هیس آروم باش دختر خوشگلم، بگو چیشده که ناراحتی!
-بابا توی وصیت نامهاش بهم12 ماه وقت داده که ازدواج کنم.
-و اگر نکنی؟
-همهی اموالش تقسیم میشه!
دایی کمی فکر کرد و گفت: میدونم تو برای این که اموال تقسیم میشه ناراحت نیستی پس برای چی ناراحتی؟
-برای این که چرا بابا میخواد من ازدواج کنم؟
دایی کمی فکر کرد و بعد گفت: باید ازدواج کنی.
-چی؟
-باید ازدواج کنی!
عصبی خندیدم و گفتم: دایی متوجهای داری چی میگی؟
-ببین شریک بابات چون مجرده نمیتونه خیلی از کار های اداریاش رو پیش ببره، تو هم که...
با عصبانیت گفتم: خداحافظ دایی و کیفم رو از روی میز برداشتم و رفتم سمت خونه...
با صدای آیفون به خودم اومدم، با دیدن دایی نفس کلافهای کشیدم و در رو باز کردم.
دایی اومد داخل و گفت: خوبی؟
-بنظرت؟
دایی نفس کلافهای کشید و گفت: هر جور شده باید ازدواج کنی، چون نباید یک درصد از اموال بابات بیوفته دسته اون!
اخم کردم و گفتم: مگه چی شده؟
اون پسره احمقش رو فرستاده شرکت که تو رو خواستگاری کنه!
-چی؟
دایی عصبانی گفت: بوی پول به مشامشون رسیده میخوان هرطور شده این اموال رو از تو بگیرن.
با ناراحتی گفتم: فکر کنم بابا هم نمیخواسته این اموال برای من باشه وگرنه این شرط رو نمیگذاشت...
با گریه پریدم توی بغل دایی و گفتم: دایی وصیت نامهی بابا رو باز کردن!
دایی روی موهام رو بوس کرد و گفت: هیس آروم باش دختر خوشگلم، بگو چیشده که ناراحتی!
-بابا توی وصیت نامهاش بهم12 ماه وقت داده که ازدواج کنم.
-و اگر نکنی؟
-همهی اموالش تقسیم میشه!
دایی کمی فکر کرد و گفت: میدونم تو برای این که اموال تقسیم میشه ناراحت نیستی پس برای چی ناراحتی؟
-برای این که چرا بابا میخواد من ازدواج کنم؟
دایی کمی فکر کرد و بعد گفت: باید ازدواج کنی.
-چی؟
-باید ازدواج کنی!
عصبی خندیدم و گفتم: دایی متوجهای داری چی میگی؟
-ببین شریک بابات چون مجرده نمیتونه خیلی از کار های اداریاش رو پیش ببره، تو هم که...
با عصبانیت گفتم: خداحافظ دایی و کیفم رو از روی میز برداشتم و رفتم سمت خونه...
با صدای آیفون به خودم اومدم، با دیدن دایی نفس کلافهای کشیدم و در رو باز کردم.
دایی اومد داخل و گفت: خوبی؟
-بنظرت؟
دایی نفس کلافهای کشید و گفت: هر جور شده باید ازدواج کنی، چون نباید یک درصد از اموال بابات بیوفته دسته اون!
اخم کردم و گفتم: مگه چی شده؟
اون پسره احمقش رو فرستاده شرکت که تو رو خواستگاری کنه!
-چی؟
دایی عصبانی گفت: بوی پول به مشامشون رسیده میخوان هرطور شده این اموال رو از تو بگیرن.
با ناراحتی گفتم: فکر کنم بابا هم نمیخواسته این اموال برای من باشه وگرنه این شرط رو نمیگذاشت...
- ۱۷.۱k
- ۳۱ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط