part21
#part21
#طاها
ترانه: طاها اینجوری نمیشه، واقعا تا جاسوس و پیدا نکنیم نمیتونیم پروژه جدیدی قبول کنیم!
لبمو با زبونم تَر کردم و گفتم.
طاها: چجوری پیداش کنیم؟ بلاخره باید یه نقشهای چیزی بچینیم که بتونیم طرف و گیر بندازیم!
ترانه یکم فکر کرد و گفت.
ترانه: دوربین نزاریم تو شرکت؟
طاها: نه.
مبین سریع گفت.
مبین: چرا نه؟
نگاهی بهش انداختم که خودش ساکت شد.
شکیب: طاها، نمیخام عصبی بشیا ولی چند روز پیش آیدا تو اتاق آرشیو بود بعدشم که همش با یکی از کارمندا حرف میزد.
طاها: بابا چرا همتون به آیدا بدبخت شک دارید؟ اون از رها اینم از تو.
ترانه: چرا عصبی میشی؟ شکیب فقط چیزای و که دیده گفت و گفت بهش شک داره، اه اه اصلا اسم اون دختره میاد کهیر میزنم...
از جاش بلند شد و همونطور که صندلی رو درست میکرد گفت
ترانه: من میرم کار دارم.
رفت بیرون.
مبین چشماشو ریز کرد و گفت.
مبین: به تنها کسی که شک نکردیم همین رها و فریال و نیاز.
طاها: به رها شک دارم.
مبین و شکیب پوکر نگاهم کردن و گفتن.
شکیبمبین: به کی شک نداری؟
چشمامو ریز کردم و گفتم.
طاها: به خودم، حتی به شما دوتاهم شک دارم.
شکیب از جاش بلند شد و گفت.
شکیب: یمدت آیدا رو نبین بنظرم به حالت قبل برگردی...
رو به مبین ادامه داد.
شکیب: مبین پاشو بریم با شرکت(...) جلسه داریم، تو نمیای؟
بیحوصله گفتم.
طاها: نه باو حوصله ندارم.
شکیب: اوکی.
شکیب و مبین از اتاق رفتن بیرون.
بشدت خوابم میومد، دیشب اصلا نتونستم بخوابم و آیدا همش بالاسرم ور زد.
سرمو تکیه دادم به پشتی صندلیم و چشمامو بستم...
با احساس اینکه کسی بالاسرما سریع چشمامو باز کردم که صورت رهارو تو دوسانتی صورتم دیدم.
از همون فاصله کم گفت.
رها: چه عجب بیدار شدی!
صاف ایستاد و رفت عقب و گفت.
رها: فیونا اومده وسط راه با دماغ اومد زمین پاشو برو ببین چه مرگشه شرکت و گذاشته رو سرش.
با تعجب گفتم.
طاها: فیونا؟!
کلافه گفت.
رها: دوست دخترت.
کلافه پوفی کشیدم و از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم.
وسط سالن همه جمع شده بودن.
ترانه با داد گفت.
ترانه: وای آیدا جان خوبه اتفاقی نیوفتاده اینجوری هوچی بازی میکنی، یه دماغت خورد به زمین دیگه!
آیدا با جیغ گفت.
آیدا: دماغم داره خون میاد! اگر شکسته باشه تو جوابگوی؟
ترانه با لحنی که معلوم بود میخواد حرص آیدا رو در بیاره گفت.
ترانه: چرا من باید جوابگو باشم؟! خودتو انداختی زمین مثلا جلب توجه کنی بعد اگر دماغ عملیت شکسته باشه من باید جوابگو باشم؟
آیدا عصبی داد زد.
آیدا: من محتاج جلب توجه یه مشت عقدهای نیستم.
ترانه با عصبانیت گفت.
ترانه: درست صحبت کن.
آیدا: نکنم میخوای چکار کنی؟
ترانه: کاری که باید.
آیدا: جراتشو نداری.
ترانه یهو حرصش گرفت و رفت موهای آیدا رو گرفت و کشید که جیغ آیدا بلند شد.
رها با تعجب برگشت سمت من و گفت.
رها: نمیخوای جداشون کنی؟
سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم.
طاها: الان فقط ترجیح میدم فرار کنم، بنظرم توعم بیا باهم فرار کنیم!
با تعجب بیشتری گفت.
رها: من؟!
شونهای بالا انداختم و گفتم.
طاها: آره، اگرم میخوای بمونی بمونا ولی خودت این وسط کشته میشی!
منتظر حرفی از سمتش نموندم و رفتم سمت پارکینگ.
در ماشین و باز کردم و نشستم، ماشین و روشن کردم و خواستم راه بیوفتم که در ماشین باز شد و رها خودشو پرت کرد تو ماشین.
با خنده نگاهش کردم و گفتم.
طاها: کمربندتو ببند.
همونطور که با کمربند درگیر بود گفت.
رها: میگم ماشینتو دزدیدن چیشد؟ گزارش دادی پیداش کنن؟ اه اینم قفل کرده که نمیاد.
نگاهی بهش انداختم، با کمربند درگیر بود.
سری تکون دادم و دراز شدم سمتش طوری که کاملا روش بودم.
طاها: نوچ گزارش ندادم به پلیس...
حرصی کمربند رو کشیدم که درست شد.
طاها: بیا درست شد.
نفس عمیقی کشیدم که بوی عطرش تو بینیم پیچید، چه عطرش خوشبو بود!
سریع کشیدم عقب و نشستم سرجام.
رها دستپاچه گفت.
رها: مرس...مرسی.
چیزی نگفتم و راه افتادم سمت یه رستوران...
رها: چرا به من گفتی باهات بیام؟
شونهای بالا انداختم و گفتم.
طاها: تنهایی غذا خوردن و دوست ندارم...تو اون شرایطم همه حواسشون به ترانه و آیدا بود فقط تو پیش من بودی.
آهانی گفت و با مِنو تو دستش ور رفت.
طاها: چرا؟
سرشو بلند کرد و متعجب نگاهم کرد.
رها: چرا؟! چی چرا؟!
طاها: چرا انقدر با من مشکل داری؟!
رها: آها...خب راستش خودمم دلیلش و نمیدونم، ولی هرکی میپرسه ربطش میدم به اینکه بزور استخدامم کردی!
طاها: پس خودتم دلیلشو نمیدونی؟
رها: اوهم...
کمی مکث کرد و گفت.
رها: طاها؟ بابت دیشب معذرت میخوام نمیدونم چیشد اون کارو کردم ولی بعدش خودم کلی پشیمون شدم و عذاب وجدان گرفتم، میبخشی منو؟
#طاها
ترانه: طاها اینجوری نمیشه، واقعا تا جاسوس و پیدا نکنیم نمیتونیم پروژه جدیدی قبول کنیم!
لبمو با زبونم تَر کردم و گفتم.
طاها: چجوری پیداش کنیم؟ بلاخره باید یه نقشهای چیزی بچینیم که بتونیم طرف و گیر بندازیم!
ترانه یکم فکر کرد و گفت.
ترانه: دوربین نزاریم تو شرکت؟
طاها: نه.
مبین سریع گفت.
مبین: چرا نه؟
نگاهی بهش انداختم که خودش ساکت شد.
شکیب: طاها، نمیخام عصبی بشیا ولی چند روز پیش آیدا تو اتاق آرشیو بود بعدشم که همش با یکی از کارمندا حرف میزد.
طاها: بابا چرا همتون به آیدا بدبخت شک دارید؟ اون از رها اینم از تو.
ترانه: چرا عصبی میشی؟ شکیب فقط چیزای و که دیده گفت و گفت بهش شک داره، اه اه اصلا اسم اون دختره میاد کهیر میزنم...
از جاش بلند شد و همونطور که صندلی رو درست میکرد گفت
ترانه: من میرم کار دارم.
رفت بیرون.
مبین چشماشو ریز کرد و گفت.
مبین: به تنها کسی که شک نکردیم همین رها و فریال و نیاز.
طاها: به رها شک دارم.
مبین و شکیب پوکر نگاهم کردن و گفتن.
شکیبمبین: به کی شک نداری؟
چشمامو ریز کردم و گفتم.
طاها: به خودم، حتی به شما دوتاهم شک دارم.
شکیب از جاش بلند شد و گفت.
شکیب: یمدت آیدا رو نبین بنظرم به حالت قبل برگردی...
رو به مبین ادامه داد.
شکیب: مبین پاشو بریم با شرکت(...) جلسه داریم، تو نمیای؟
بیحوصله گفتم.
طاها: نه باو حوصله ندارم.
شکیب: اوکی.
شکیب و مبین از اتاق رفتن بیرون.
بشدت خوابم میومد، دیشب اصلا نتونستم بخوابم و آیدا همش بالاسرم ور زد.
سرمو تکیه دادم به پشتی صندلیم و چشمامو بستم...
با احساس اینکه کسی بالاسرما سریع چشمامو باز کردم که صورت رهارو تو دوسانتی صورتم دیدم.
از همون فاصله کم گفت.
رها: چه عجب بیدار شدی!
صاف ایستاد و رفت عقب و گفت.
رها: فیونا اومده وسط راه با دماغ اومد زمین پاشو برو ببین چه مرگشه شرکت و گذاشته رو سرش.
با تعجب گفتم.
طاها: فیونا؟!
کلافه گفت.
رها: دوست دخترت.
کلافه پوفی کشیدم و از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم.
وسط سالن همه جمع شده بودن.
ترانه با داد گفت.
ترانه: وای آیدا جان خوبه اتفاقی نیوفتاده اینجوری هوچی بازی میکنی، یه دماغت خورد به زمین دیگه!
آیدا با جیغ گفت.
آیدا: دماغم داره خون میاد! اگر شکسته باشه تو جوابگوی؟
ترانه با لحنی که معلوم بود میخواد حرص آیدا رو در بیاره گفت.
ترانه: چرا من باید جوابگو باشم؟! خودتو انداختی زمین مثلا جلب توجه کنی بعد اگر دماغ عملیت شکسته باشه من باید جوابگو باشم؟
آیدا عصبی داد زد.
آیدا: من محتاج جلب توجه یه مشت عقدهای نیستم.
ترانه با عصبانیت گفت.
ترانه: درست صحبت کن.
آیدا: نکنم میخوای چکار کنی؟
ترانه: کاری که باید.
آیدا: جراتشو نداری.
ترانه یهو حرصش گرفت و رفت موهای آیدا رو گرفت و کشید که جیغ آیدا بلند شد.
رها با تعجب برگشت سمت من و گفت.
رها: نمیخوای جداشون کنی؟
سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم.
طاها: الان فقط ترجیح میدم فرار کنم، بنظرم توعم بیا باهم فرار کنیم!
با تعجب بیشتری گفت.
رها: من؟!
شونهای بالا انداختم و گفتم.
طاها: آره، اگرم میخوای بمونی بمونا ولی خودت این وسط کشته میشی!
منتظر حرفی از سمتش نموندم و رفتم سمت پارکینگ.
در ماشین و باز کردم و نشستم، ماشین و روشن کردم و خواستم راه بیوفتم که در ماشین باز شد و رها خودشو پرت کرد تو ماشین.
با خنده نگاهش کردم و گفتم.
طاها: کمربندتو ببند.
همونطور که با کمربند درگیر بود گفت.
رها: میگم ماشینتو دزدیدن چیشد؟ گزارش دادی پیداش کنن؟ اه اینم قفل کرده که نمیاد.
نگاهی بهش انداختم، با کمربند درگیر بود.
سری تکون دادم و دراز شدم سمتش طوری که کاملا روش بودم.
طاها: نوچ گزارش ندادم به پلیس...
حرصی کمربند رو کشیدم که درست شد.
طاها: بیا درست شد.
نفس عمیقی کشیدم که بوی عطرش تو بینیم پیچید، چه عطرش خوشبو بود!
سریع کشیدم عقب و نشستم سرجام.
رها دستپاچه گفت.
رها: مرس...مرسی.
چیزی نگفتم و راه افتادم سمت یه رستوران...
رها: چرا به من گفتی باهات بیام؟
شونهای بالا انداختم و گفتم.
طاها: تنهایی غذا خوردن و دوست ندارم...تو اون شرایطم همه حواسشون به ترانه و آیدا بود فقط تو پیش من بودی.
آهانی گفت و با مِنو تو دستش ور رفت.
طاها: چرا؟
سرشو بلند کرد و متعجب نگاهم کرد.
رها: چرا؟! چی چرا؟!
طاها: چرا انقدر با من مشکل داری؟!
رها: آها...خب راستش خودمم دلیلش و نمیدونم، ولی هرکی میپرسه ربطش میدم به اینکه بزور استخدامم کردی!
طاها: پس خودتم دلیلشو نمیدونی؟
رها: اوهم...
کمی مکث کرد و گفت.
رها: طاها؟ بابت دیشب معذرت میخوام نمیدونم چیشد اون کارو کردم ولی بعدش خودم کلی پشیمون شدم و عذاب وجدان گرفتم، میبخشی منو؟
۲۸.۲k
۱۸ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.