Best worng
Chapter 1
Part 8
با اومدن یکی که معلوم بود خدمتکارشه فهمیدم که باید از رو پاش بلند شم و گفت
خدمتکاره:ارباب موبایلتون تو سالن داشت زنگ میخورد
کوک:خیلی خب بزارش رو میز و برو
تلفنش داشت زنگ میخورد عصبی جواب داد
کوک:چته؟
...... :
کوک:نمیتونم بیام
..... :
کوک:یعنی چی که صاحاب پیدا کرده یجوری جمعش کن دیگه
......:
کوک:خیلی خب خودمو میرسونم
گوشیشو قطع کرد و بلند شد روبه روم وایستاد
کوک:به نفعته پاتو از خونه بیرون نزاری فهمیدی؟
بورام:ب..له
•فلش بک به شب9:30•
هوا کاملا تاریک شده بود یاد سومی که افتادم از اتاق اومدم بیرون تصمیم گرفتم برم خونه رو دید بزنم شاید پیداش کردم داشتم میرفتم بیرون که یکی صدام زد
خدمتکاره:ببخشید چیزی لازم دارید؟
خنده ضایع ای زدم و گفتم
بورام:عاام... نه.. چخبر(ریدی خواهرم)
خدمتکار:سلامتی... ببخشید باید برید بالا اگه ارباب اینجا ببینمتون دردسر میشه
بورام:میگم میشه یچیزی بخورم خیلی گشنمه
واقعا داشتن میمیرم مرتیکه عوضی منو 1 روز بدون هیچ اب و غذایی نگه داشته
خدمتکار:بله خانم جئون چرا که نه بفرمایید
هان؟ خانم جئون؟
بورام:ببخشید من کیم بورامم نه جئون
خدمتکار:شرمندم فکر کردم همسر اقای جئون جونگکوک هستید
عا پس اسم فا*کیش اینه
بورام:مشکلی نیست.. فقط غذا؟
خدمتکار:شرمندم از این طرف
بورام:لازم نیست رسمی باهام حرف بزنین من اینجا کاره ای نیستم.
•فلش بک بعد غذا•
بورام:ممنونم خیلی خوش مزه بودن
واقعا حالم جا اومدا...وای سومی به کل یادم رفته بود
خدمتکاره داشت ظرف هارو جمع میکرد بهش بگم به جونگکوک خبر میده؟ نه بابا نمیگه
بورام:عامم میتونم بپرسم که اون بیرون جایی هست که گروگانا رو نگه دارن؟
خدمتکار:اره چطور؟
بورام:میتونم بهت اعتماد کنم؟
خدمتکار:بله چرا که نه
بورام:صمیمی ترین دوستمو گروگان گرفتن مطمعنم که تا حالا هزار بار از گشنگی مرده خواهش میکنم بزار برم پیشش
خدمتکار:راستش اگه کسی اونجا ببینتت بد میشه
بورام:نمیشه خودتون برید و این غذا رو بهش بدید؟
خدمتکار:من که نه ولی میشه سر بادیگاردارو گرم کرد پاشو بریم
واقعا فرشته بود خیلی خوشگل و مهربون بود غذایی که نخورده بودم رو برداشتم و رفتم پشت بوته ها قایم شدم و منتظر علامتش شدم بعد 5 دقیقه رفتم پشت عمارت انقدر تاریک بود که هر لحظه ممکن بود بر*ینم به خودم اطرافو که دید زدم نوری دیدم نزدیک که رفتم دیدم در بستس داد ارومی زدم
بورام:سومی؟ اونجایی
با ناامیدی داشتم میرفتم که گفت
سومی:بورام از اینجا برو
بورام:سومی تو خوبی حالت خوبه ؟
سومی:من متاسفم بورام نمیخواستم همچ...
•ویو سومی•
داشتم از سرما و گشنگی میمردم فقط بورام برام مهم بود صداشو شنیدم که اومده میترسیدم که فقط تو دردسر بیوفته نمیتونستم تو چشاش نگاه کنم که نزاشت حرفم کامل شه زنجیر در رو شکند و اومد تو
چخبر ؟ خوبید؟ خوشید؟ سلامتیت؟
راضین؟
Part 8
با اومدن یکی که معلوم بود خدمتکارشه فهمیدم که باید از رو پاش بلند شم و گفت
خدمتکاره:ارباب موبایلتون تو سالن داشت زنگ میخورد
کوک:خیلی خب بزارش رو میز و برو
تلفنش داشت زنگ میخورد عصبی جواب داد
کوک:چته؟
...... :
کوک:نمیتونم بیام
..... :
کوک:یعنی چی که صاحاب پیدا کرده یجوری جمعش کن دیگه
......:
کوک:خیلی خب خودمو میرسونم
گوشیشو قطع کرد و بلند شد روبه روم وایستاد
کوک:به نفعته پاتو از خونه بیرون نزاری فهمیدی؟
بورام:ب..له
•فلش بک به شب9:30•
هوا کاملا تاریک شده بود یاد سومی که افتادم از اتاق اومدم بیرون تصمیم گرفتم برم خونه رو دید بزنم شاید پیداش کردم داشتم میرفتم بیرون که یکی صدام زد
خدمتکاره:ببخشید چیزی لازم دارید؟
خنده ضایع ای زدم و گفتم
بورام:عاام... نه.. چخبر(ریدی خواهرم)
خدمتکار:سلامتی... ببخشید باید برید بالا اگه ارباب اینجا ببینمتون دردسر میشه
بورام:میگم میشه یچیزی بخورم خیلی گشنمه
واقعا داشتن میمیرم مرتیکه عوضی منو 1 روز بدون هیچ اب و غذایی نگه داشته
خدمتکار:بله خانم جئون چرا که نه بفرمایید
هان؟ خانم جئون؟
بورام:ببخشید من کیم بورامم نه جئون
خدمتکار:شرمندم فکر کردم همسر اقای جئون جونگکوک هستید
عا پس اسم فا*کیش اینه
بورام:مشکلی نیست.. فقط غذا؟
خدمتکار:شرمندم از این طرف
بورام:لازم نیست رسمی باهام حرف بزنین من اینجا کاره ای نیستم.
•فلش بک بعد غذا•
بورام:ممنونم خیلی خوش مزه بودن
واقعا حالم جا اومدا...وای سومی به کل یادم رفته بود
خدمتکاره داشت ظرف هارو جمع میکرد بهش بگم به جونگکوک خبر میده؟ نه بابا نمیگه
بورام:عامم میتونم بپرسم که اون بیرون جایی هست که گروگانا رو نگه دارن؟
خدمتکار:اره چطور؟
بورام:میتونم بهت اعتماد کنم؟
خدمتکار:بله چرا که نه
بورام:صمیمی ترین دوستمو گروگان گرفتن مطمعنم که تا حالا هزار بار از گشنگی مرده خواهش میکنم بزار برم پیشش
خدمتکار:راستش اگه کسی اونجا ببینتت بد میشه
بورام:نمیشه خودتون برید و این غذا رو بهش بدید؟
خدمتکار:من که نه ولی میشه سر بادیگاردارو گرم کرد پاشو بریم
واقعا فرشته بود خیلی خوشگل و مهربون بود غذایی که نخورده بودم رو برداشتم و رفتم پشت بوته ها قایم شدم و منتظر علامتش شدم بعد 5 دقیقه رفتم پشت عمارت انقدر تاریک بود که هر لحظه ممکن بود بر*ینم به خودم اطرافو که دید زدم نوری دیدم نزدیک که رفتم دیدم در بستس داد ارومی زدم
بورام:سومی؟ اونجایی
با ناامیدی داشتم میرفتم که گفت
سومی:بورام از اینجا برو
بورام:سومی تو خوبی حالت خوبه ؟
سومی:من متاسفم بورام نمیخواستم همچ...
•ویو سومی•
داشتم از سرما و گشنگی میمردم فقط بورام برام مهم بود صداشو شنیدم که اومده میترسیدم که فقط تو دردسر بیوفته نمیتونستم تو چشاش نگاه کنم که نزاشت حرفم کامل شه زنجیر در رو شکند و اومد تو
چخبر ؟ خوبید؟ خوشید؟ سلامتیت؟
راضین؟
- ۷.۶k
- ۱۲ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط