عشق تلخ
عشق تلخ
#دیانا
دستاچه شده بودیم
پانیذ ب حرف هیچکی گوش نمیکرد...
سریع زنگ زد ب اورژانس و دنیا رو بردیم بیمارستان...
بعد چند دقیقه رضا و مهراب هم رسیدن
#پانیذ
رمقی نمونده بود واسم. از بس گریه کردم اشک تو چشام نمونده بود...
خیلی خواستم جلو رضا و مهراب آروم باشم اما نتونستم
مهراب_چیشد یهو پانیذ ؟؟ بگو دختر نصفه جونمون کردی
+چی.. چی بگم((گرفته))
نمیدونم کی یهو سنگ زد ب اتاقی ک دنیا توش میخوابه.خداروشکر نرفت بخوابه اونجا وگرنه. یهو بی دلیل بغضم ترکید
_حتمن همدستای اون بی شر.ف بودن نمیدونم چی بگم واقا
پیداشون میکنیم
+نه نه تو رو خدا مهراب... تو ک میدونی اونا چ ادمین
_نترس فداتشم
رضا شوک بود ... دریغ از یه کلمه حرف
مهراب دلداریش میداد ولی مگه دردش کم میشد؟
#رضا
منتظر موندم ک زودتر بهوش بیاد... زبونم بند اومده بود حتی نمیتونستم یه کلمه حرف بزنم بی جون رو تخت بود و من هیچ کاری نمیتونستم کنم..
بعد از چند ساعت منتظر موندم بهوش اومد
دکتر:همراه خانم محسنی؟
رضا:جانم خانم دکتر؟؟
_خانمتون شوک خیلی عجیبی بهش وارد شد..فشار عصبی و پایین اومدن قند این بلا رو سرش آورده..
از ظاهرشم معلومه بارداره
دعا کنین برای بچه اتفاقی نیفتاده باشه...
+خ..خانم دکتر
یهو بی اختیار اشکم از رو گونه هام چکید حالم درست نبود
من از دسته هیچکدومشون تو آسایش نبودم
پانیذ: از صبح ک رفتیم خونه.یه گوشه نشسته بود هیچی نمیخورد فقط درباره تو صحبت میکرد رضا
این اتفاقیم ک افتاد بدترش کرد((بغض))
ادامه دارد...
#دیانا
دستاچه شده بودیم
پانیذ ب حرف هیچکی گوش نمیکرد...
سریع زنگ زد ب اورژانس و دنیا رو بردیم بیمارستان...
بعد چند دقیقه رضا و مهراب هم رسیدن
#پانیذ
رمقی نمونده بود واسم. از بس گریه کردم اشک تو چشام نمونده بود...
خیلی خواستم جلو رضا و مهراب آروم باشم اما نتونستم
مهراب_چیشد یهو پانیذ ؟؟ بگو دختر نصفه جونمون کردی
+چی.. چی بگم((گرفته))
نمیدونم کی یهو سنگ زد ب اتاقی ک دنیا توش میخوابه.خداروشکر نرفت بخوابه اونجا وگرنه. یهو بی دلیل بغضم ترکید
_حتمن همدستای اون بی شر.ف بودن نمیدونم چی بگم واقا
پیداشون میکنیم
+نه نه تو رو خدا مهراب... تو ک میدونی اونا چ ادمین
_نترس فداتشم
رضا شوک بود ... دریغ از یه کلمه حرف
مهراب دلداریش میداد ولی مگه دردش کم میشد؟
#رضا
منتظر موندم ک زودتر بهوش بیاد... زبونم بند اومده بود حتی نمیتونستم یه کلمه حرف بزنم بی جون رو تخت بود و من هیچ کاری نمیتونستم کنم..
بعد از چند ساعت منتظر موندم بهوش اومد
دکتر:همراه خانم محسنی؟
رضا:جانم خانم دکتر؟؟
_خانمتون شوک خیلی عجیبی بهش وارد شد..فشار عصبی و پایین اومدن قند این بلا رو سرش آورده..
از ظاهرشم معلومه بارداره
دعا کنین برای بچه اتفاقی نیفتاده باشه...
+خ..خانم دکتر
یهو بی اختیار اشکم از رو گونه هام چکید حالم درست نبود
من از دسته هیچکدومشون تو آسایش نبودم
پانیذ: از صبح ک رفتیم خونه.یه گوشه نشسته بود هیچی نمیخورد فقط درباره تو صحبت میکرد رضا
این اتفاقیم ک افتاد بدترش کرد((بغض))
ادامه دارد...
۷.۰k
۲۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.