چندشاتی جونگکوک
چندشاتی جونگکوک
موضوع: وقتی بهش میگی تو منو فقط واسه هرزه بازی های خودت میخوای•~
part 1
باگریه فریاد زدم..
-من برات چی کمگذاشتمکه کلا بهم اهمیت نمیدی؟
با قیافه سرد و جدیش بهم خیره شد..
-ات.. باز شروع نکن.. خستم کردی..
ات عصبی تر شد..
فریاد زد
-دهنتو ببند.. خسته شدی که شدی..برام مهم نیست.. همونطور که من برات مهم نیستم...
مرد خونش به جوش اومد.. به ات نزدیک شد..
کل خدمتکار ها و بادیگارد ها با ترس نگاه میکردن
-خفه شو... تو واسم مهمی... در ضمن.. سر من داد نزن.. صدای من از تو خیلی بلند تره...
-فکر کردی ازت میترسم؟ از صبح تا شب نیستی... وقتی هم میای کلامیگیری میخوابی.. نه با من صحبت میکنی..نه بغلم میکنی... نه باهام فیلم میبین.. حتی شام هم باهامنمیخوری.. اگر اضافی هستم خیلی راحت میتونی بگی..
مرد نفس عصبی کشید...
-جون هرکی دوست داری لال شو
-تا الان لال شدم چیشد؟؟ چه گلی زدی به سرم؟؟؟ خسته شدم از بس اینجا تنها موندم و گند کاری های تورو دیدم..
مرد با تعجب ابرویی بالا انداخت..
-گند کاری؟!
-آره.. همون دختر هایی که وقتی نیستی ، میان اینجا میگناکس تو بودن... یدونه اکس، دوتا اکس، سه تو اکس.. نهایت ۱۰ تا اکس... تا الان ۳۰ تا دختر اومده اینجا.. تو منو فقط واسه هرزه بازی خودت میخواستی.. از اول باید اینو میفهمیدم... منو عاشق خودت کردی... ولی فقط برات یه بازیچه هستم...
هروقت بهم نیاز داری میای نیازتو بر طرف میکنی و میری..
-ات بس کن..
مرد عصبی و خشمگین فریاد زد..
- من ازت نمیترسم... هر روز سر این خدمتکار های بیچاره داد میزنی همشون تک به تک ازتمیترسن.. مگه برده گیر آوردی؟
-تو از اول میدونستی من مافیام.. میتونستی درخواستمو قبول نکنی
بغض ات شکست..
- ازت متنفرم... هق... این همه سال عاشقت بودم.. آخر میگی میتونستم درخواستتو قبول نکنم؟
مرد اهمیت نداد.. روی مبل نشست و سعی کرد آروم باشه
-حرف بزن.. چرا لال شدی احمق...
مرد با عصبانیت بلند شد و سیلی محکمی به صورت دختر زد...
سکوت همه جارو برداشت...
اون جلوی همه دختر رو سیلی زد؟!
غرورشو شکوند؟
-هی میگم لال شو لال نمیشی.. همینو میخواستی؟
یا عصبانیت گفت و کت چرم اش رو پوشید و از خونه زد بیرون
موضوع: وقتی بهش میگی تو منو فقط واسه هرزه بازی های خودت میخوای•~
part 1
باگریه فریاد زدم..
-من برات چی کمگذاشتمکه کلا بهم اهمیت نمیدی؟
با قیافه سرد و جدیش بهم خیره شد..
-ات.. باز شروع نکن.. خستم کردی..
ات عصبی تر شد..
فریاد زد
-دهنتو ببند.. خسته شدی که شدی..برام مهم نیست.. همونطور که من برات مهم نیستم...
مرد خونش به جوش اومد.. به ات نزدیک شد..
کل خدمتکار ها و بادیگارد ها با ترس نگاه میکردن
-خفه شو... تو واسم مهمی... در ضمن.. سر من داد نزن.. صدای من از تو خیلی بلند تره...
-فکر کردی ازت میترسم؟ از صبح تا شب نیستی... وقتی هم میای کلامیگیری میخوابی.. نه با من صحبت میکنی..نه بغلم میکنی... نه باهام فیلم میبین.. حتی شام هم باهامنمیخوری.. اگر اضافی هستم خیلی راحت میتونی بگی..
مرد نفس عصبی کشید...
-جون هرکی دوست داری لال شو
-تا الان لال شدم چیشد؟؟ چه گلی زدی به سرم؟؟؟ خسته شدم از بس اینجا تنها موندم و گند کاری های تورو دیدم..
مرد با تعجب ابرویی بالا انداخت..
-گند کاری؟!
-آره.. همون دختر هایی که وقتی نیستی ، میان اینجا میگناکس تو بودن... یدونه اکس، دوتا اکس، سه تو اکس.. نهایت ۱۰ تا اکس... تا الان ۳۰ تا دختر اومده اینجا.. تو منو فقط واسه هرزه بازی خودت میخواستی.. از اول باید اینو میفهمیدم... منو عاشق خودت کردی... ولی فقط برات یه بازیچه هستم...
هروقت بهم نیاز داری میای نیازتو بر طرف میکنی و میری..
-ات بس کن..
مرد عصبی و خشمگین فریاد زد..
- من ازت نمیترسم... هر روز سر این خدمتکار های بیچاره داد میزنی همشون تک به تک ازتمیترسن.. مگه برده گیر آوردی؟
-تو از اول میدونستی من مافیام.. میتونستی درخواستمو قبول نکنی
بغض ات شکست..
- ازت متنفرم... هق... این همه سال عاشقت بودم.. آخر میگی میتونستم درخواستتو قبول نکنم؟
مرد اهمیت نداد.. روی مبل نشست و سعی کرد آروم باشه
-حرف بزن.. چرا لال شدی احمق...
مرد با عصبانیت بلند شد و سیلی محکمی به صورت دختر زد...
سکوت همه جارو برداشت...
اون جلوی همه دختر رو سیلی زد؟!
غرورشو شکوند؟
-هی میگم لال شو لال نمیشی.. همینو میخواستی؟
یا عصبانیت گفت و کت چرم اش رو پوشید و از خونه زد بیرون
- ۲۶.۷k
- ۱۷ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط