BTS, Roman
#زندگی_من
#ادامه_پارت_سی_و_دوم
برگشت و بهم نگاهی کرد. این دفعه نگاهش سرد تر بود و همینطور خشن تر.
سریع سرمو به نشانه ی رو عذر خواهی پایین انداختم. جواب داد
تهیونگ- تو هیچ حکمی نداری، فقط با من میای و میریم. تمام.
من- خب الان من بیام، بقیه درمورد من و شما چی فکر میکنن؟ سونا خانوم چی؟! دوست دخترتون!
تهیونگ- به بقیه هیچ ربطی نداره. تو هم دیگه اینقدر سوال چرت نپرس، بیشتر از این ناراحت میشم.
[ناراحت ناراحت ناراحت.. تو ما رو گا*ییدی با این غرورت!]
توی شک بودم که قراره امروز چه اتفاقی بیوفته! حس میکردم کل زندگیم توی این جشن تولد مشخص میشه، اما چطوری؟ نمیدونم!
(کمی بعد)
بالاخره رسیدم. یک تالار خیلی بزرگی بود[ته! مردمم چه غلطا برای دوست دختراشون میکنن!]
من- هعییی چی میشه الان منم یک دوست پسر پیدا کنم!
(مشکوک)تهیونگ- بله!؟
من- ا.. چیزه.. ع! بلند گفتم!! هه هیچی..!!
[ریدی.. برو دیگه.. ریدی!]
درب ماشین، سمت من و یکی از بادیگاردا و سمت تهیونگ و اون یکی بادیگارد باز کرد.
[وااااای برای اولین بار برات ارزش قائل شدن!]
(لبخند)من- ممنون
تهیونگ کنارم ایستاد و اروم درب گوشم گفت
تهیونگ- لازم نیست تشکر کنی
من- چی! چرا!؟
تهیونگ- دستم و بگیر
دستشو و به صورت حلقه دراورد تا منم دستم و گره بزنم.
من- ا.. مطمئنید!!؟
تهیونگ- دیر شد..
کیفم و دادم اون دستم و دست راستم و دور بازوی تهیونگ حلقه کردم.
#ادامه_پارت_سی_و_دوم
برگشت و بهم نگاهی کرد. این دفعه نگاهش سرد تر بود و همینطور خشن تر.
سریع سرمو به نشانه ی رو عذر خواهی پایین انداختم. جواب داد
تهیونگ- تو هیچ حکمی نداری، فقط با من میای و میریم. تمام.
من- خب الان من بیام، بقیه درمورد من و شما چی فکر میکنن؟ سونا خانوم چی؟! دوست دخترتون!
تهیونگ- به بقیه هیچ ربطی نداره. تو هم دیگه اینقدر سوال چرت نپرس، بیشتر از این ناراحت میشم.
[ناراحت ناراحت ناراحت.. تو ما رو گا*ییدی با این غرورت!]
توی شک بودم که قراره امروز چه اتفاقی بیوفته! حس میکردم کل زندگیم توی این جشن تولد مشخص میشه، اما چطوری؟ نمیدونم!
(کمی بعد)
بالاخره رسیدم. یک تالار خیلی بزرگی بود[ته! مردمم چه غلطا برای دوست دختراشون میکنن!]
من- هعییی چی میشه الان منم یک دوست پسر پیدا کنم!
(مشکوک)تهیونگ- بله!؟
من- ا.. چیزه.. ع! بلند گفتم!! هه هیچی..!!
[ریدی.. برو دیگه.. ریدی!]
درب ماشین، سمت من و یکی از بادیگاردا و سمت تهیونگ و اون یکی بادیگارد باز کرد.
[وااااای برای اولین بار برات ارزش قائل شدن!]
(لبخند)من- ممنون
تهیونگ کنارم ایستاد و اروم درب گوشم گفت
تهیونگ- لازم نیست تشکر کنی
من- چی! چرا!؟
تهیونگ- دستم و بگیر
دستشو و به صورت حلقه دراورد تا منم دستم و گره بزنم.
من- ا.. مطمئنید!!؟
تهیونگ- دیر شد..
کیفم و دادم اون دستم و دست راستم و دور بازوی تهیونگ حلقه کردم.
- ۱.۷k
- ۱۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط