پارت دهم
پارت دهم
تو این مدت حس خاصی به جیمین داشت
یه تکیه گاه بود براش
یا شایدم کسی که می خواست زندگیشو با اون ادامه بده
به هر حال اون که کسی رو نداشت...داشت؟
با فکر به کارایی که جیمین تا حالا براش انجام داده بود بالشو به خودش فشرد و جیغ خفه ای کشید
-من واقعا عاشقشم!....نمی تونم هیچ جوره بیخیال این موچی کیوت و مهربون بشم(:
........
-یه نقشه طراحی کردم طوری که بی سر و صدا از هم جدا بشیم و هر کدوم بره پی زندگیمون واس خانواده هامونم نقش بازی میکنیم
ا.ت با شنیدن این حرف به تنش یخ بست!
یعنی قرار بود از مردی که دوسش داره جدا بشه؟
-من دوتا دوست تو کانادا دارم....نامجون و هوسوک...بهشون میگم کارتو راه بندازن تا بری وقتی که رفتی منم به حانواده هامون میگم تو تصادف کردی و مردی...نگران این قسمتش نباش هم جسد جور می کنم هم با پزشک قانونی اوکی می کنم....نظرت چیه؟
ا.ت سرش پائین بود و اشک میریخت
نمی خواست جیمین اشکاشو ببینه
-ا.ت....چرا داری گریه میکنی؟
-من نمی خوام جدا شم....
-چی؟ برای چی؟
دختزک با چونه ای لرزون سرش رو بالا آورد و به جیمین خیره شد
-چون دوست دارم!
جیمین از شنیدن اون سه کلمه روی مبل وا رفت
یعنی چی که ا.ت عاشقش شده بود؟
سه ماه هم از ازدواجشون نگذشته بود!
بعد این دختر چجوری عاشقش شده بود؟
اصلا چیکار براش کرده بود که می گفت دوسش داره؟
جیمین افکارش رو پس زد و سعی کرد در برابر ا.ت محکم
-ببین...من خودم یه نفر دیگه رو دوست دارم...یعنی داشتم! منم نیاز به یه زندگی خوب و راحت دارم
-تو تنها کسی هستی که من دارم...لطفا این کارو باهام نکن
-من هیچ حسی بهت ندارم ا.ت...من نمی تونم تو رو به عنوان همسرم یا مادر بچه هام ببینم تو دختر خیلی خوشگل و مهربونی هستی و لیاقتت یه مردی بهتر از منه
-نه...من اینو نمی خوام!
-ا.ت...
قبل از اینکه جیمین حرف دیگه ای بزنه ا.ت به طرف در و از خونه بیرون رفت
و جیمین موند و افکار سرگردونش
باید چیکار می کرد؟
می رفت ات رو برمی گردوند یا می ذاشت به حال خودش؟؟
الان که ا.ت رفته بیرون چه اتفاقی براش میوفتاد؟؟
تو این مدت حس خاصی به جیمین داشت
یه تکیه گاه بود براش
یا شایدم کسی که می خواست زندگیشو با اون ادامه بده
به هر حال اون که کسی رو نداشت...داشت؟
با فکر به کارایی که جیمین تا حالا براش انجام داده بود بالشو به خودش فشرد و جیغ خفه ای کشید
-من واقعا عاشقشم!....نمی تونم هیچ جوره بیخیال این موچی کیوت و مهربون بشم(:
........
-یه نقشه طراحی کردم طوری که بی سر و صدا از هم جدا بشیم و هر کدوم بره پی زندگیمون واس خانواده هامونم نقش بازی میکنیم
ا.ت با شنیدن این حرف به تنش یخ بست!
یعنی قرار بود از مردی که دوسش داره جدا بشه؟
-من دوتا دوست تو کانادا دارم....نامجون و هوسوک...بهشون میگم کارتو راه بندازن تا بری وقتی که رفتی منم به حانواده هامون میگم تو تصادف کردی و مردی...نگران این قسمتش نباش هم جسد جور می کنم هم با پزشک قانونی اوکی می کنم....نظرت چیه؟
ا.ت سرش پائین بود و اشک میریخت
نمی خواست جیمین اشکاشو ببینه
-ا.ت....چرا داری گریه میکنی؟
-من نمی خوام جدا شم....
-چی؟ برای چی؟
دختزک با چونه ای لرزون سرش رو بالا آورد و به جیمین خیره شد
-چون دوست دارم!
جیمین از شنیدن اون سه کلمه روی مبل وا رفت
یعنی چی که ا.ت عاشقش شده بود؟
سه ماه هم از ازدواجشون نگذشته بود!
بعد این دختر چجوری عاشقش شده بود؟
اصلا چیکار براش کرده بود که می گفت دوسش داره؟
جیمین افکارش رو پس زد و سعی کرد در برابر ا.ت محکم
-ببین...من خودم یه نفر دیگه رو دوست دارم...یعنی داشتم! منم نیاز به یه زندگی خوب و راحت دارم
-تو تنها کسی هستی که من دارم...لطفا این کارو باهام نکن
-من هیچ حسی بهت ندارم ا.ت...من نمی تونم تو رو به عنوان همسرم یا مادر بچه هام ببینم تو دختر خیلی خوشگل و مهربونی هستی و لیاقتت یه مردی بهتر از منه
-نه...من اینو نمی خوام!
-ا.ت...
قبل از اینکه جیمین حرف دیگه ای بزنه ا.ت به طرف در و از خونه بیرون رفت
و جیمین موند و افکار سرگردونش
باید چیکار می کرد؟
می رفت ات رو برمی گردوند یا می ذاشت به حال خودش؟؟
الان که ا.ت رفته بیرون چه اتفاقی براش میوفتاد؟؟
۸۶.۰k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.