پارت نهم
پارت نهم
ا.ت عکس رو آروم گذاشت سر جاش طوری که جیمین متوجه نشه ا.ت اون رو برداشته
از اتاق اومد بیرون و یکم الفبا تمرین کرد تا یه وقت یادش نره
.....
جیمین برگشت خونه
ا.ت نشسته بود و الفبا می خوند
از اینکه خودش داره تمرین میکنه لبخندی زد
-می خوای بقیشم امروز کار کنیم؟
-اوهوم
جیمین با همون لباسای محل کارش پیش ا.ت نشست و بقیه ی حروف رو کار کرد
بالاخره ا.ت می تونست همه ی کلمه ها رو بخونه و بنویسه
-فردا...باهات ریاضی کار می کنم...
و جیمین به اتاقش رفت
ا.ت نیم ساعتی روی مبل نشست
رفت داخل اتاق جیمین و دید اون خوابیده
-اون خیلی کار میکنه...خیلیم مهربونه....خوشحالم باهاش زندگی می کنم
ا.ت لبخندی زد و به اتاق خودش رفت تا کمی چرت بزنه
......
از اونجایی که جیمین آشپزی بلد نبود زنگ زد تا از بیرون غذا بیارن
ا.ت نشسته بود روی مبل و دستاشو به هم قفل کرده بود
-ببینم ا.ت....تو گوشی نداری؟
-نه...ندارم اصلا چی هست؟
-همین چیزیه که تو دستمه
-ندارم
جیمین سری از روی تاسف تکون داد و روی مبل نشست
تلویزیون رو روشن کرد بلکه چیزی ببینه و سرگرم بشه
ا.ت کنار جیمین نشست
جیمین با نگاه زیرزیرکی ای به ا.ت کرد و بعد هم حواسشو داد به تلویزیون
.......
ا.ت توی اتاقش نشسته بود
جیمین بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد
-ا.ت....یچیزی می خوام بهت بدم
جیمین جعبه ی مستطیلی سفید رو کنار پای ا.ت گذاشت
-تو این چند روز خیلی خوب همه چیزو یاد گرفتی و الان ما تو زمانی هستیم که بدون گوشی نمی تونی باشی!
-و..واقعا؟؟ این گوشیِ منه؟
-آره برای خودته
-مرسی جیمینااا
ا.ت خودشو انداخت تو بغل جیمین
جیمین بدنش از خجالت گرم شد و با هول ا.ت رو از خودش جدا کرد
ا.ت هم کمی خجالت کشیده بود
جیمین تنها کسی بود که ا.ت اون رو بعد از جونگکوک بغل می کرد
و ا.ت از احساسی که داشت خوشحال بود
چون جیمین تنها تکیه گاهی بود که اون داشت
......
تهیونگ نگاهی به صفحه ی گوشیش انداخت
با دیدن اسم یونگی جواب داد
-می شنوم
+هنوزم پیداش نکردم!
-یه دو سه روزی استراحت کن دوباره ادامه بده
+اوکی...بازم ببخشید
تهیونگ گوشیشو کنار گذاشت
-آخه نمیفهمم چرا باید این کارو می کردن...
ا.ت عکس رو آروم گذاشت سر جاش طوری که جیمین متوجه نشه ا.ت اون رو برداشته
از اتاق اومد بیرون و یکم الفبا تمرین کرد تا یه وقت یادش نره
.....
جیمین برگشت خونه
ا.ت نشسته بود و الفبا می خوند
از اینکه خودش داره تمرین میکنه لبخندی زد
-می خوای بقیشم امروز کار کنیم؟
-اوهوم
جیمین با همون لباسای محل کارش پیش ا.ت نشست و بقیه ی حروف رو کار کرد
بالاخره ا.ت می تونست همه ی کلمه ها رو بخونه و بنویسه
-فردا...باهات ریاضی کار می کنم...
و جیمین به اتاقش رفت
ا.ت نیم ساعتی روی مبل نشست
رفت داخل اتاق جیمین و دید اون خوابیده
-اون خیلی کار میکنه...خیلیم مهربونه....خوشحالم باهاش زندگی می کنم
ا.ت لبخندی زد و به اتاق خودش رفت تا کمی چرت بزنه
......
از اونجایی که جیمین آشپزی بلد نبود زنگ زد تا از بیرون غذا بیارن
ا.ت نشسته بود روی مبل و دستاشو به هم قفل کرده بود
-ببینم ا.ت....تو گوشی نداری؟
-نه...ندارم اصلا چی هست؟
-همین چیزیه که تو دستمه
-ندارم
جیمین سری از روی تاسف تکون داد و روی مبل نشست
تلویزیون رو روشن کرد بلکه چیزی ببینه و سرگرم بشه
ا.ت کنار جیمین نشست
جیمین با نگاه زیرزیرکی ای به ا.ت کرد و بعد هم حواسشو داد به تلویزیون
.......
ا.ت توی اتاقش نشسته بود
جیمین بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد
-ا.ت....یچیزی می خوام بهت بدم
جیمین جعبه ی مستطیلی سفید رو کنار پای ا.ت گذاشت
-تو این چند روز خیلی خوب همه چیزو یاد گرفتی و الان ما تو زمانی هستیم که بدون گوشی نمی تونی باشی!
-و..واقعا؟؟ این گوشیِ منه؟
-آره برای خودته
-مرسی جیمینااا
ا.ت خودشو انداخت تو بغل جیمین
جیمین بدنش از خجالت گرم شد و با هول ا.ت رو از خودش جدا کرد
ا.ت هم کمی خجالت کشیده بود
جیمین تنها کسی بود که ا.ت اون رو بعد از جونگکوک بغل می کرد
و ا.ت از احساسی که داشت خوشحال بود
چون جیمین تنها تکیه گاهی بود که اون داشت
......
تهیونگ نگاهی به صفحه ی گوشیش انداخت
با دیدن اسم یونگی جواب داد
-می شنوم
+هنوزم پیداش نکردم!
-یه دو سه روزی استراحت کن دوباره ادامه بده
+اوکی...بازم ببخشید
تهیونگ گوشیشو کنار گذاشت
-آخه نمیفهمم چرا باید این کارو می کردن...
۷۵.۰k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.