همسر اجباری ۳۴۹
#همسر_اجباری #۳۴۹
من زن آریا نمیشم.
-اوا چرا مادرر.مگه بچه ام چشه...
-عشقم چشم نیس ابروشه...
-چی گفتی؟
-گفتم چشم نیس ابروشه...
-نه نه قبلش چی گفتی..جون من بگو.
-گفتم عشقم....
با این حرفش گرفتمش تو بغلمو چلوندمش...
با شوخیا و حرفای من آنا کم کم خوابش برد دوست نداشتم تنهاش بزارم پاشدم همونجا خوابم برد..
...
دوروز بعد صبح ساعت ده...
صبح با تکونای آذین چشمامو باز کردم....
-پاشووو تنبل خان پاشو... باید بری دنبال آنا... عین برق گرفته ها سر جام نشستمو گفتم ساعت چنده...
-ده و بیست و یک دقیقه وشیش نه.هفت نه .هشت.
آذین همیشه همینطوری ساعت اعالم میکردو به ثانیه که میرسید مشکل پیدا میکرد باید یکی متوقفش میکرد...
اه بسه آذین سرم رفت...
انگار یه چیزی تو مغزم جرقه زد واااای نه
آذین با بهت گفت:چی شد.؟
-یادم رفت صبی برم دنبال تزیین ماشینم گفت سرم شلوغه باید از صبح ماشینو میبردم...اه..
خیلی ناراحت شدم باید چکار میکردم.
یهو بالشت خورد تو سرم
-همه که مث تو نیستن احسان ساعت شیش اینجابود واسه کمک بیچاره همش میگفت آریارو بزارید راحت بخوابه ..
بعدشم ساعت هشت ماشینتو برد و االنم تو راه داره بر میگرده...
-جون من.
-اره مگه باهات شوخی دارم.
پریدم هوا یه ماچ از خواهر گلم کردمو.
-عااااشقتم احی جون.
-وا آریا خواب زده شدیاا... من احسانم....
بعدش با اخم و طلبکارانه نگاهم کردو گفت:
در ضمن کسی جز من حق نداره عاشق احسان باشه.
دو روزه آنا رو ندیدم...
آخه این چکاری بود که اینا گفتن
من زن آریا نمیشم.
-اوا چرا مادرر.مگه بچه ام چشه...
-عشقم چشم نیس ابروشه...
-چی گفتی؟
-گفتم چشم نیس ابروشه...
-نه نه قبلش چی گفتی..جون من بگو.
-گفتم عشقم....
با این حرفش گرفتمش تو بغلمو چلوندمش...
با شوخیا و حرفای من آنا کم کم خوابش برد دوست نداشتم تنهاش بزارم پاشدم همونجا خوابم برد..
...
دوروز بعد صبح ساعت ده...
صبح با تکونای آذین چشمامو باز کردم....
-پاشووو تنبل خان پاشو... باید بری دنبال آنا... عین برق گرفته ها سر جام نشستمو گفتم ساعت چنده...
-ده و بیست و یک دقیقه وشیش نه.هفت نه .هشت.
آذین همیشه همینطوری ساعت اعالم میکردو به ثانیه که میرسید مشکل پیدا میکرد باید یکی متوقفش میکرد...
اه بسه آذین سرم رفت...
انگار یه چیزی تو مغزم جرقه زد واااای نه
آذین با بهت گفت:چی شد.؟
-یادم رفت صبی برم دنبال تزیین ماشینم گفت سرم شلوغه باید از صبح ماشینو میبردم...اه..
خیلی ناراحت شدم باید چکار میکردم.
یهو بالشت خورد تو سرم
-همه که مث تو نیستن احسان ساعت شیش اینجابود واسه کمک بیچاره همش میگفت آریارو بزارید راحت بخوابه ..
بعدشم ساعت هشت ماشینتو برد و االنم تو راه داره بر میگرده...
-جون من.
-اره مگه باهات شوخی دارم.
پریدم هوا یه ماچ از خواهر گلم کردمو.
-عااااشقتم احی جون.
-وا آریا خواب زده شدیاا... من احسانم....
بعدش با اخم و طلبکارانه نگاهم کردو گفت:
در ضمن کسی جز من حق نداره عاشق احسان باشه.
دو روزه آنا رو ندیدم...
آخه این چکاری بود که اینا گفتن
۶.۳k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.