یک جایی

یک جایی
در یک لحظه ای
آدم در دلش دل تنگی را خاک می کند.
دیگر به سراغش نمی رود.
برایش کاری نمی کند.
حبسش می کند گوشه ای.
دست و پایش را می بندد به چیزی....
بعد بلند می شود ؛
یک چایی می ریزد
و احمقانه به آدم های جدیدی که وارد زندگی اش شده اند
می خندد
اما می دانید
دلم برایش تنگ شده است .........
دیدگاه ها (۵)

حالا که در معاشرت آسمانچشم‌هایش را نمی‌بینمغم را چگونه بنویس...

تلاشِ زیادی کردم تا همه چیز روی یک خط صاف پیش برود ، بدون هی...

تو همون حدس ِ اولرنگ ِ مورد علاقه مو درست گفت ... ولی بین ...

من می دانمفقط منکه چقدر می سوزد،این دلکه در آن نه یقینی است ...

چپتر ۴ _ شعله ای در دلروزها برای لیندا مثل قفسی بسته بود.زند...

چپتر ۶ _ انتخابماه ها نقشه ریخته بودند.کاغذها، فایل ها، اسنا...

چپتر ۱ _ دختر یتیمعصر بود. سایه دیوار های بلند و ترک خورده ی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط