برده
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓𝟒
جونگکوک: انقدر تلاش نکن ... هر چقدر تقلا کنی ...کار رو برای خودت سخت تر کردی...
و دوباره کارش رو شروع کرد...
_ _ _ _ _ _ _
مکثی کرد و پوزخندی زد و همونطور که تو چشمام زل زده بود گفت..
جونگکوک: امیدوارم که امشب بهت خوش گذشته باشه....
_____________________________
با هین بلندی از خواب پریدم و بلند شدم...
سرم داشت از درد میترکید باز همون کابوس تکراری...
چرا ولم نمیکنه...لعنت بهت جئون خوابیدن رو هم برام جهنم کردی...دستام میلرزید و استرس گرفته بودم...سریع به سمت سرویس رفتم و یه آب خنکی به صورتم زدم...وقتی دیدم آروم نشدم...تصمیم گرفتم یه دوش با آب خنک بگیرم....
بعد از خشک کردن بدنم میخواستم لباسام رو بپوشم که چشمم به اینه قدی حموم افتاد نزدیکش شدم و با دیدن خودم بغض کردم....
چه بلایی سرم اومده بود...همه جای بدنم پر شده بود از زخم و رد شلاق هاش...
از بس که همیشه موهام رو میکشید...سردرد های طولانی مدت میگرفتم و موهام کم پشت شده بود اما هنوز اون نرمی و زیبایی خودش رو داشت...
بعد از زدن کرم به زخم هام لباسم رو پوشیدم و از حموم بیرون رفتم...
بعد از خشک کردن موهام از اتاقم خارج شدم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم....
دو روزه که هیچی نخوردم و خیلی گشنم بود...
نزدیک اجوما که مشغول درست کردن غذا بود شدم...
ا.ت: س...سلام ...آ...اجوما..ا.
اجوما: سلام عزیزم...
تو این مدت اجوما تنها کسی که باهام مهربونه...
ا.ت: م..من..چ.. چند ..رو..روزه...ک.. که...خوا... خوابیدم؟
اجوما: سه روز
ا.ت: چ..چییی ...س..سه روز؟
اجوما: بله...سه روز...
تا میخواستم حرفی بزنم و بگم که گرسنه ام شکمم زود تر ازمن گرسنگیم رو اعلام کرد...سریع دو تا دستامو روی دلم گذاشتم...
اجوما با شنیدن صدای شکمم لبخندی زد و گفت...
اجوما: بشین الان برات یه چیزی میارم که بخوری..
ا.ت: م...مم...ممنونم...
بعد از یه دل سیر غذا خوردن...اجوما بهم گفت که برم و حیاط رو تمیز کنم
یه لباس خنک و راحت برای کارم پوشیدم و بعد از برداشتن وسایل مشغول به کار شدم...
داشتم اشغال های کنار استخر رو جارو میکردم که با صدای هرزه های جونگکوک دست از کار کشیدم...وای دوباره نه....
خودمو برای تیکه انداختن و مسخره کردناشون آماده کردم...
بچه ها درمورد فیککه همتون دوست دارید حافظه جونگکوک برگرده وعاشق ا.ت بشه و راجبش سوال میپرسید و میگید که کی این اتفاق ها میفته و....
باید بگم که من میتونم تو یه پارت همحافظه جونگکوک رو برگردوندم و هم این دو تا رو عاشق هم کنم...اما به این سادگی نیست که بعد ۵۰ پارت خیلی یهویی و زود همه چی اتفاق بیفته و اگه این کارو کنم فیک به نظرم جالب نمیشه...
قبلا هم گفته بودم که فیک خیلی طولانیه...
پس لطفا صبور باشید❤️
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓𝟒
جونگکوک: انقدر تلاش نکن ... هر چقدر تقلا کنی ...کار رو برای خودت سخت تر کردی...
و دوباره کارش رو شروع کرد...
_ _ _ _ _ _ _
مکثی کرد و پوزخندی زد و همونطور که تو چشمام زل زده بود گفت..
جونگکوک: امیدوارم که امشب بهت خوش گذشته باشه....
_____________________________
با هین بلندی از خواب پریدم و بلند شدم...
سرم داشت از درد میترکید باز همون کابوس تکراری...
چرا ولم نمیکنه...لعنت بهت جئون خوابیدن رو هم برام جهنم کردی...دستام میلرزید و استرس گرفته بودم...سریع به سمت سرویس رفتم و یه آب خنکی به صورتم زدم...وقتی دیدم آروم نشدم...تصمیم گرفتم یه دوش با آب خنک بگیرم....
بعد از خشک کردن بدنم میخواستم لباسام رو بپوشم که چشمم به اینه قدی حموم افتاد نزدیکش شدم و با دیدن خودم بغض کردم....
چه بلایی سرم اومده بود...همه جای بدنم پر شده بود از زخم و رد شلاق هاش...
از بس که همیشه موهام رو میکشید...سردرد های طولانی مدت میگرفتم و موهام کم پشت شده بود اما هنوز اون نرمی و زیبایی خودش رو داشت...
بعد از زدن کرم به زخم هام لباسم رو پوشیدم و از حموم بیرون رفتم...
بعد از خشک کردن موهام از اتاقم خارج شدم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم....
دو روزه که هیچی نخوردم و خیلی گشنم بود...
نزدیک اجوما که مشغول درست کردن غذا بود شدم...
ا.ت: س...سلام ...آ...اجوما..ا.
اجوما: سلام عزیزم...
تو این مدت اجوما تنها کسی که باهام مهربونه...
ا.ت: م..من..چ.. چند ..رو..روزه...ک.. که...خوا... خوابیدم؟
اجوما: سه روز
ا.ت: چ..چییی ...س..سه روز؟
اجوما: بله...سه روز...
تا میخواستم حرفی بزنم و بگم که گرسنه ام شکمم زود تر ازمن گرسنگیم رو اعلام کرد...سریع دو تا دستامو روی دلم گذاشتم...
اجوما با شنیدن صدای شکمم لبخندی زد و گفت...
اجوما: بشین الان برات یه چیزی میارم که بخوری..
ا.ت: م...مم...ممنونم...
بعد از یه دل سیر غذا خوردن...اجوما بهم گفت که برم و حیاط رو تمیز کنم
یه لباس خنک و راحت برای کارم پوشیدم و بعد از برداشتن وسایل مشغول به کار شدم...
داشتم اشغال های کنار استخر رو جارو میکردم که با صدای هرزه های جونگکوک دست از کار کشیدم...وای دوباره نه....
خودمو برای تیکه انداختن و مسخره کردناشون آماده کردم...
بچه ها درمورد فیککه همتون دوست دارید حافظه جونگکوک برگرده وعاشق ا.ت بشه و راجبش سوال میپرسید و میگید که کی این اتفاق ها میفته و....
باید بگم که من میتونم تو یه پارت همحافظه جونگکوک رو برگردوندم و هم این دو تا رو عاشق هم کنم...اما به این سادگی نیست که بعد ۵۰ پارت خیلی یهویی و زود همه چی اتفاق بیفته و اگه این کارو کنم فیک به نظرم جالب نمیشه...
قبلا هم گفته بودم که فیک خیلی طولانیه...
پس لطفا صبور باشید❤️
- ۴۶.۱k
- ۰۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط