من دوستت دارم دیونه پارت۳۴ داخل اتاق رویا شدم پشت به من ن
من دوستت دارم دیونه #پارت۳۴ #داخل اتاق رویا شدم پشت به من نشسته بود خندیدمو گفتم عمرمن بازداره چه آتیشی میسوزونه ...کنارش نشستم ..نگاهی به من انداخت چشماش دوتا کاسه ای خون بود.کشون کشون از من فاصله گرفت وشروع کرد به لرزیدن....داشت از من میترسید
-ر..رویا چه اتفاقی برات افتاده ؟؟؟چرامیلرزی؟از من میترسی ؟منم بابات بهش نزدیک شدم جیغ بلندی کشید..جلویی دهنشو گرفتم..
-رویا درست نگام کن منم..سرشو تکون میداد مشتی به تخت زدمو از اتاق بیرون رفتم .صباجعفری رودیدم که داشت میومد خودمو بهش رسوندم....
-سلام
-علیک..رویارودیدی؟؟
-آره سرش چیشده؟؟؟..نیشخندی زدوگفت:
-یعنی نمیفهمی؟ دسته گل خودته؟؟
-من؟؟من چیکارکردم که روحمم خبر نداره..
-شوخی نکنین آقای جهانبخش..باداد گفتم:
-من خیلی جدی دارم حرف میزنم..
-یعنی دیروز شمارویارو هل ندادین...
-سلام ..سریع پشت سرمو نگاه کردم...
-سلام خانم رضایی شما به من توضیح بدین ...خانم جعفری داره میگه من رویارو هل دادم...
-دنبال من بیا..سرمو تکون دادم وهمراهش راه افتادم..
-چراهلش دادی عرفان؟؟
-باور کن من هلش ندا...کمی به مغزم فشارآوردم...
-بابا من....ومن هلش دادم به سمتی..
-رویا میخواست چیزی بگه ومن هلش دادم ولی فکر نمیکردم اینطوری بشه..دیروز واقعاعصبی بودم ...
-پس تو هلش دادی؟؟
-بله متاسفانه...ولی از عمد نبود..حالا هم رویا از من میترسه...
-حقته الان اخراجت کنم..
-ولی من که از عمد هلش ندادم...خانم رضایی بادادگفت:
-یعنی چی از عمد هلش ندادی اگه اتفاق بدتری برادختره میفتادتو جوابگو بودی...باآقای محمدی هم یقه به یقه شدی..یه بند داری مشکل درست میکنی..داروی اشتباهی به بیمارا میدی .همش سر دعوا داری...بیمارارو بغل میکنی..ووووو
از جام بلند شدم.
-بخشیدکه همش دردسر درست میکنم بهتره دیگه برم مثل اینکه اینجا موندن ما به کسی خیری نمیرسونه... بااجازه ای گفتمواز اتاق بیرون امدم...باعجله خودمو به اتاق رویارسوندم..در اتاق رو باز کردمو آروم رفتم جلو هنوز همونجا نشسته بودوتکون میخورد ....بادیدن من ترسیده نگام کرد..
-نترس گلم من دارم میرم.. براهمیشه...میرم که چشمای قشنگتو ترسیده سمت خودم نبینم بهش نزدیک شدم ..نگاهی به صورتم انداخت بازم داشت آنالیزم میکرد.چشمامو بستم وآروم روی سرشو بوسه زدم..یه حس قشنگ کل وجودمو پر کردلبخندی رولبم جاخوش کرد رویام دیگه نمیلرزید از جام بلند شدم..پیرهنم کشیده شد..
-نروبابا..دستموروسرش کشیدمو باعجله از اتاق بیرون امدم...آدامسی که برافرهاد گرفته بودمو سمتش گرفتم..
-بیااینم آدامس...خندیدوآدامس رو از دستم گرفتوباخوشحالی ازم دور شدنگاه کلی به حیاط انداختم ...دوماه بود که اونجا بودم وکلی خاطره ..بغض سیب شد تو گلوم...نمیتونستم دوری از رویارو تحمل کنم خداااا
نویسنده:S
-ر..رویا چه اتفاقی برات افتاده ؟؟؟چرامیلرزی؟از من میترسی ؟منم بابات بهش نزدیک شدم جیغ بلندی کشید..جلویی دهنشو گرفتم..
-رویا درست نگام کن منم..سرشو تکون میداد مشتی به تخت زدمو از اتاق بیرون رفتم .صباجعفری رودیدم که داشت میومد خودمو بهش رسوندم....
-سلام
-علیک..رویارودیدی؟؟
-آره سرش چیشده؟؟؟..نیشخندی زدوگفت:
-یعنی نمیفهمی؟ دسته گل خودته؟؟
-من؟؟من چیکارکردم که روحمم خبر نداره..
-شوخی نکنین آقای جهانبخش..باداد گفتم:
-من خیلی جدی دارم حرف میزنم..
-یعنی دیروز شمارویارو هل ندادین...
-سلام ..سریع پشت سرمو نگاه کردم...
-سلام خانم رضایی شما به من توضیح بدین ...خانم جعفری داره میگه من رویارو هل دادم...
-دنبال من بیا..سرمو تکون دادم وهمراهش راه افتادم..
-چراهلش دادی عرفان؟؟
-باور کن من هلش ندا...کمی به مغزم فشارآوردم...
-بابا من....ومن هلش دادم به سمتی..
-رویا میخواست چیزی بگه ومن هلش دادم ولی فکر نمیکردم اینطوری بشه..دیروز واقعاعصبی بودم ...
-پس تو هلش دادی؟؟
-بله متاسفانه...ولی از عمد نبود..حالا هم رویا از من میترسه...
-حقته الان اخراجت کنم..
-ولی من که از عمد هلش ندادم...خانم رضایی بادادگفت:
-یعنی چی از عمد هلش ندادی اگه اتفاق بدتری برادختره میفتادتو جوابگو بودی...باآقای محمدی هم یقه به یقه شدی..یه بند داری مشکل درست میکنی..داروی اشتباهی به بیمارا میدی .همش سر دعوا داری...بیمارارو بغل میکنی..ووووو
از جام بلند شدم.
-بخشیدکه همش دردسر درست میکنم بهتره دیگه برم مثل اینکه اینجا موندن ما به کسی خیری نمیرسونه... بااجازه ای گفتمواز اتاق بیرون امدم...باعجله خودمو به اتاق رویارسوندم..در اتاق رو باز کردمو آروم رفتم جلو هنوز همونجا نشسته بودوتکون میخورد ....بادیدن من ترسیده نگام کرد..
-نترس گلم من دارم میرم.. براهمیشه...میرم که چشمای قشنگتو ترسیده سمت خودم نبینم بهش نزدیک شدم ..نگاهی به صورتم انداخت بازم داشت آنالیزم میکرد.چشمامو بستم وآروم روی سرشو بوسه زدم..یه حس قشنگ کل وجودمو پر کردلبخندی رولبم جاخوش کرد رویام دیگه نمیلرزید از جام بلند شدم..پیرهنم کشیده شد..
-نروبابا..دستموروسرش کشیدمو باعجله از اتاق بیرون امدم...آدامسی که برافرهاد گرفته بودمو سمتش گرفتم..
-بیااینم آدامس...خندیدوآدامس رو از دستم گرفتوباخوشحالی ازم دور شدنگاه کلی به حیاط انداختم ...دوماه بود که اونجا بودم وکلی خاطره ..بغض سیب شد تو گلوم...نمیتونستم دوری از رویارو تحمل کنم خداااا
نویسنده:S
۸.۳k
۲۰ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.