من دوستت دارم دیونه پارت۳۶ از ماشین پیاده شدم ونگاهی به پ
من دوستت دارم دیونه #پارت۳۶ #از ماشین پیاده شدم ونگاهی به پشت ماشینش انداختم واقعا داغون شده بود....پشتمو نگاه کردم...
-وای خدای من این چشما.سفیدی چشماش به خون نشسته بود.چشمایی که یه ساله همرامه .یه که شده رویای شبام.بهش نزدیک شدم حتی بوی عطرشم آشنا بود...کمی فکر کردم..یعنی این میتونه همون عرفان باشه که صبامیگفت..باتردیدگفتم:
-شماآقاعرفان؟؟میدونستم دیونگیه اینکه هرکی روتوخیابون دیدی که چشماش مثل کسیه که شب وروز توافکارت درحال گردشه واونو عرفان خطاب کنی...
پسره بهت زده منو نگاه کرد..
-عرفان کیه؟؟
-من رویام ...رویاستوده همونی که حافظشو از دست داده بود و شما ازش پرستاری میکردی...
-همچین آدمی رو نمیشناسم فکرکنم اشتباه گرفتی..
-ولی این چشما...
پسره سریع عینکشو زد وگفت من دیگه میرم...
-صبر کن خسارت ماشینو نمیخوای؟؟
-نه لازم نیست فقط از این به بعد خوب حواستو جمع کن
گوشیم زنگ خورد...گوشیمو از ماشین بیرون آوردم شماره ای امیر روی صفحه ای گوشی روشن خاموش میشد.
-الو...پسره خواست بره باپرویی..گوشه ای پیرهنشو گرفتم..
-الورویا خوبی کجا موندی پس؟؟
- باماشین زدم به عقب ماشین یکی
-چیییی؟؟الان کجایی چیزیت .. چیزیت که نشده؟؟
-نه نمیخواد بترسی من خوبم.
-خداروشکر..آدرس بده بیام...
-ممنون لازم نیست خودم درستش میکنم..
-مطمعنی..
-آره...
-باشه پس مواظب خودت باش..کاری نداری؟؟
-نه ممنون خدانگهدار..
پسره پیرهنشو بیرون کشیدوسمت ماشینش راه افتاد...
(عرفان)
-وای خدا اصلاباورم نمیشه این رویای من بود....از کجا منو شناخت....کم مونده بود بپرم بغلش کنم ...امیر به من گفت .که بایه دختری که قبلا تو تیمارستانی که من کارمیکرده دوست شده ودختره اسمش رویاست ..هروقت امیرازم میخواست بارویا وامیر برم بیرون من نمیرفتم..میترسیدم رویای که امیر ازش دم میزنه رویای من باشه ونتونم تحمل کنم..
..اگه این رویاباشه من چیکار کنم خدا...امیر خیلی ازش تعریف میکنه...حس میکنم که دوستش داره...دختره به شیشه زد...
شیشه رو پایین دادم..
-جانم..
-پول خسارتی که بهتون زدم رو نمیخواین؟؟؟
-گفتم که نه..
-همچین آدمایی تو این دوره زمونه کم پیدا میشه هرطورمایلی..خدانگهدار...
-عرفان من از دست تو چیکار کنم ..
-خیلی خب بابا حالامگه چیشده..؟؟
-مگه چیشده..
-از کی تاحالا تو از خودگذشته شدی من خبر نداشتم خیر ندیده.... این سومین باری بودکه میزدم ماشینشو ناکار میکردم..
- تخم مارمولک..
-اشتباه گرفتی عمویی اونو که عمته..
امیر سمتم یورش آورد فراروبر قرار ترجیح دادم..
نویسنده:S
.
-وای خدای من این چشما.سفیدی چشماش به خون نشسته بود.چشمایی که یه ساله همرامه .یه که شده رویای شبام.بهش نزدیک شدم حتی بوی عطرشم آشنا بود...کمی فکر کردم..یعنی این میتونه همون عرفان باشه که صبامیگفت..باتردیدگفتم:
-شماآقاعرفان؟؟میدونستم دیونگیه اینکه هرکی روتوخیابون دیدی که چشماش مثل کسیه که شب وروز توافکارت درحال گردشه واونو عرفان خطاب کنی...
پسره بهت زده منو نگاه کرد..
-عرفان کیه؟؟
-من رویام ...رویاستوده همونی که حافظشو از دست داده بود و شما ازش پرستاری میکردی...
-همچین آدمی رو نمیشناسم فکرکنم اشتباه گرفتی..
-ولی این چشما...
پسره سریع عینکشو زد وگفت من دیگه میرم...
-صبر کن خسارت ماشینو نمیخوای؟؟
-نه لازم نیست فقط از این به بعد خوب حواستو جمع کن
گوشیم زنگ خورد...گوشیمو از ماشین بیرون آوردم شماره ای امیر روی صفحه ای گوشی روشن خاموش میشد.
-الو...پسره خواست بره باپرویی..گوشه ای پیرهنشو گرفتم..
-الورویا خوبی کجا موندی پس؟؟
- باماشین زدم به عقب ماشین یکی
-چیییی؟؟الان کجایی چیزیت .. چیزیت که نشده؟؟
-نه نمیخواد بترسی من خوبم.
-خداروشکر..آدرس بده بیام...
-ممنون لازم نیست خودم درستش میکنم..
-مطمعنی..
-آره...
-باشه پس مواظب خودت باش..کاری نداری؟؟
-نه ممنون خدانگهدار..
پسره پیرهنشو بیرون کشیدوسمت ماشینش راه افتاد...
(عرفان)
-وای خدا اصلاباورم نمیشه این رویای من بود....از کجا منو شناخت....کم مونده بود بپرم بغلش کنم ...امیر به من گفت .که بایه دختری که قبلا تو تیمارستانی که من کارمیکرده دوست شده ودختره اسمش رویاست ..هروقت امیرازم میخواست بارویا وامیر برم بیرون من نمیرفتم..میترسیدم رویای که امیر ازش دم میزنه رویای من باشه ونتونم تحمل کنم..
..اگه این رویاباشه من چیکار کنم خدا...امیر خیلی ازش تعریف میکنه...حس میکنم که دوستش داره...دختره به شیشه زد...
شیشه رو پایین دادم..
-جانم..
-پول خسارتی که بهتون زدم رو نمیخواین؟؟؟
-گفتم که نه..
-همچین آدمایی تو این دوره زمونه کم پیدا میشه هرطورمایلی..خدانگهدار...
-عرفان من از دست تو چیکار کنم ..
-خیلی خب بابا حالامگه چیشده..؟؟
-مگه چیشده..
-از کی تاحالا تو از خودگذشته شدی من خبر نداشتم خیر ندیده.... این سومین باری بودکه میزدم ماشینشو ناکار میکردم..
- تخم مارمولک..
-اشتباه گرفتی عمویی اونو که عمته..
امیر سمتم یورش آورد فراروبر قرار ترجیح دادم..
نویسنده:S
.
۱۱.۵k
۲۰ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.