{در روز ازدواج جدید }
{در روز ازدواج جدید }
پارت ۶۸
سه ماه بعد
بعد از رفتن جیمین ات همش به خود جیمین میرفت و تو اتاق اش وقت میگذروند وقتی خواب اش نمیومد هودی سفید رنگ جیمین رو در آغوش خودش میگرفت و با بوی همان هودی به خواب میرفت
جیمین شماره اش رو عوض کرده بود و هیچ کس اون شماره رو نداشت بجز نامجون
جلو پنچره ایستاده بود و به بیرون خیره شده بود دست اش رو گذاشت رو شکم اش و اشکی از گوشه چشم اش سرازیر شد
ات : اشکالی نداره بابایی زود برمیگرده ..
با خودش گفت
//درسته سه ماه میشه که بابات رفته و منم هیچ خبری ازش ندارم فقد تا حدی میدونم که حالش خوبه بعدی اگه از وجودت تو خبر دار بشه چیکار میکنه //
با پوشیدن لباس بزرگ که کسی متوجه حامله گی اش خبر دار نشه روز هایش رو میگذروند و به بیرون نمیرفت نامزادی جونکوک و یانگ هی هم گذشته بود ات همش با خودش میگفت شاید برایه نامزادی داداشش بیاد اما نیومد خسته سمت تخت رفت و روش دراز کشید تق در به گوشش خورد و گفت
ات: بیا ...
یونگی وارد اتاق شد و با چهره ناراحتی دخترش خود اش هم ناراحت شد و سمت تخت رفت و روبه رو دخترش نشست ات همان جور که دراز کشیده بود گفت
ات : پدر چی شده نکن ها یون حالش خوب نیست
یونگی : نه حالش خوبه نگرانت بودم
ات : من خوبم پدر
یونگی : ایزول اومده خیلی ناراحته برو پیشش
ات : میشه بگی بیاد اینجا حوصله رفتن به پایین رو ندارم
یونگی سری تکون داد و از رو تخت بلند شد ب*وسی رو رویه موهای دختر اش گذاشت و از اتاق خارج شد ات رو تخت نشست و دست اش رو شکم اش گذاشت
ات : ببین عمه کوچولو اومده
ایزول وارد اتاق شد و سمت ات با ناراحتی رفت
ات اون رو در آغوش اش نشوند
ات: حالت خوبه ایزول ..
ایزول : خوبم ....
ات : چرا ناراحتی عزیزم
ایزول : نمیخوام برم خونه خودم ...
سانیه ای که اشک هایش سرازیر شدن ات نگران گفت
ات : ایزول من چی شده عزیز دلم بگو چرا گریه میکنی
ایزول : ن..... نمیدونم ......
ات : دلت گرفته ایزول
ایزول : اوهمم
ایزول سری تکون داد و ات ایزول رو در اغوش اش گرفت
ات : میخواهی یه داستانی بشنوی
ایزول سری تکون داد
ات : روزی روزه گاری یه دختر و یه پسر عاشق هم بودن و اون ها نمیتونستن با هم باشم چون خانوده هاشون مخالف بودن یه روز دختره با پسره فرار میکنه دور از همه تو یه جنگل زندگی میکردن دختره حامله بود و به آرامی اون دو نفر اونجا زندگی میکردن ...
یه زور مواد غذاییشان تمام میشه پسره از دختره قول میگیره که از اون کلبه بیرون نره تا برمیگرده و منتظرش بمونیه
پسر اونجا رو ترک کرد و دختره تنها ماند یه ساعت گذاشت
دو ساعت گذشت
شب شد بازم هم خبری از پسره نبود
صبح روزه بعد شد اما بازم هیچ خبری ازش نبود دختره از گرسنه گی شروع به پختن چون در آب کرد تا بتونه تا آمدن شوهرش زنده بمونه
میدونی یه هفته گذشت باز هم خبری از پسره نبود
دختره دیگه طاقتی به زنده موندن نداشت لحظه مرگش بود
نگاهی به ایزول کرد و دوباره ادامه داد
ات : مرگش بود تا اینکه پسره با کیسه دو دست اش اومد بلخره اومد آب رو تو دهنش ریخت و نتونست بهش کمک کن خدا میدونه که حال پسره چطور بود همسرش و بچش کم منده بودن که ازش بره ...
نگاه اش رو به ایزول دوتا که به آرامی خواب بود سر اش رو گذاشت رو بالشت و بوسی رو پیشانیه اش گذاشت و کنار اش دراز کشید صداهایی به گوششخورد زود از تخت پایین رفت و سمت سالون رفت با دیدن ها یون که از حال رفته بود زود به سمت اش رفت
ات : چیشده
خدمتکار : خانم از صبح میگفتن که درد داره منم گفتم طبیعیه اما انگار ...
ات نگران گفت
ات : باورم نمیشه نکنه زایمان ..... برو زود به پدرم بگو بیاد
خدمتکار: ایشون رفتن چون کار داشتن هالا چیکار کنیم ترو خدا یه کاری بکنید اگه چیزشون بشه چی
ات : نگران نباش چیزی نیست برد بگو ماشین بیارن
با کمک تو من میتونم ببرمش
خدمتکار: .......
پارت ۶۸
سه ماه بعد
بعد از رفتن جیمین ات همش به خود جیمین میرفت و تو اتاق اش وقت میگذروند وقتی خواب اش نمیومد هودی سفید رنگ جیمین رو در آغوش خودش میگرفت و با بوی همان هودی به خواب میرفت
جیمین شماره اش رو عوض کرده بود و هیچ کس اون شماره رو نداشت بجز نامجون
جلو پنچره ایستاده بود و به بیرون خیره شده بود دست اش رو گذاشت رو شکم اش و اشکی از گوشه چشم اش سرازیر شد
ات : اشکالی نداره بابایی زود برمیگرده ..
با خودش گفت
//درسته سه ماه میشه که بابات رفته و منم هیچ خبری ازش ندارم فقد تا حدی میدونم که حالش خوبه بعدی اگه از وجودت تو خبر دار بشه چیکار میکنه //
با پوشیدن لباس بزرگ که کسی متوجه حامله گی اش خبر دار نشه روز هایش رو میگذروند و به بیرون نمیرفت نامزادی جونکوک و یانگ هی هم گذشته بود ات همش با خودش میگفت شاید برایه نامزادی داداشش بیاد اما نیومد خسته سمت تخت رفت و روش دراز کشید تق در به گوشش خورد و گفت
ات: بیا ...
یونگی وارد اتاق شد و با چهره ناراحتی دخترش خود اش هم ناراحت شد و سمت تخت رفت و روبه رو دخترش نشست ات همان جور که دراز کشیده بود گفت
ات : پدر چی شده نکن ها یون حالش خوب نیست
یونگی : نه حالش خوبه نگرانت بودم
ات : من خوبم پدر
یونگی : ایزول اومده خیلی ناراحته برو پیشش
ات : میشه بگی بیاد اینجا حوصله رفتن به پایین رو ندارم
یونگی سری تکون داد و از رو تخت بلند شد ب*وسی رو رویه موهای دختر اش گذاشت و از اتاق خارج شد ات رو تخت نشست و دست اش رو شکم اش گذاشت
ات : ببین عمه کوچولو اومده
ایزول وارد اتاق شد و سمت ات با ناراحتی رفت
ات اون رو در آغوش اش نشوند
ات: حالت خوبه ایزول ..
ایزول : خوبم ....
ات : چرا ناراحتی عزیزم
ایزول : نمیخوام برم خونه خودم ...
سانیه ای که اشک هایش سرازیر شدن ات نگران گفت
ات : ایزول من چی شده عزیز دلم بگو چرا گریه میکنی
ایزول : ن..... نمیدونم ......
ات : دلت گرفته ایزول
ایزول : اوهمم
ایزول سری تکون داد و ات ایزول رو در اغوش اش گرفت
ات : میخواهی یه داستانی بشنوی
ایزول سری تکون داد
ات : روزی روزه گاری یه دختر و یه پسر عاشق هم بودن و اون ها نمیتونستن با هم باشم چون خانوده هاشون مخالف بودن یه روز دختره با پسره فرار میکنه دور از همه تو یه جنگل زندگی میکردن دختره حامله بود و به آرامی اون دو نفر اونجا زندگی میکردن ...
یه زور مواد غذاییشان تمام میشه پسره از دختره قول میگیره که از اون کلبه بیرون نره تا برمیگرده و منتظرش بمونیه
پسر اونجا رو ترک کرد و دختره تنها ماند یه ساعت گذاشت
دو ساعت گذشت
شب شد بازم هم خبری از پسره نبود
صبح روزه بعد شد اما بازم هیچ خبری ازش نبود دختره از گرسنه گی شروع به پختن چون در آب کرد تا بتونه تا آمدن شوهرش زنده بمونه
میدونی یه هفته گذشت باز هم خبری از پسره نبود
دختره دیگه طاقتی به زنده موندن نداشت لحظه مرگش بود
نگاهی به ایزول کرد و دوباره ادامه داد
ات : مرگش بود تا اینکه پسره با کیسه دو دست اش اومد بلخره اومد آب رو تو دهنش ریخت و نتونست بهش کمک کن خدا میدونه که حال پسره چطور بود همسرش و بچش کم منده بودن که ازش بره ...
نگاه اش رو به ایزول دوتا که به آرامی خواب بود سر اش رو گذاشت رو بالشت و بوسی رو پیشانیه اش گذاشت و کنار اش دراز کشید صداهایی به گوششخورد زود از تخت پایین رفت و سمت سالون رفت با دیدن ها یون که از حال رفته بود زود به سمت اش رفت
ات : چیشده
خدمتکار : خانم از صبح میگفتن که درد داره منم گفتم طبیعیه اما انگار ...
ات نگران گفت
ات : باورم نمیشه نکنه زایمان ..... برو زود به پدرم بگو بیاد
خدمتکار: ایشون رفتن چون کار داشتن هالا چیکار کنیم ترو خدا یه کاری بکنید اگه چیزشون بشه چی
ات : نگران نباش چیزی نیست برد بگو ماشین بیارن
با کمک تو من میتونم ببرمش
خدمتکار: .......
۶۱۴
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.