{در روز ازدواج جدید }
{در روز ازدواج جدید }
پارت ۶۹
ات : نگران نباش چیزی نیست برد بگو ماشین بیارن
با کمک تو من میتونم ببرمش
خدمتکار: بله حتما
با خودش با عتماد به نفس گفت
//من میتونم //
روبه یکی از خدمتکار کرد و گفت
ات : حواست به ایزول باشه
با کمک خدمتکار ها یون رو سوار ماشین کرد و به سرعت به سمته بیمارستان میرفت
ات : ها یون ... ها یون ... صدامو میشنوی
ها یون هیچی رو متوجه نمیشد
ات: نه ... نه هنوز برایه زایمانش زوده
گوشی اش رو برداشت و شماره یونگی رو گرفت اما جوابی نشنید با شنیدن صدا مشترک مرده نظر در دسترس نمیباشد !
عصبی شمار هوسوک رو گرفت صدا آرامی هوسوک رو پشت گوشی شنید و گفت
ات : هوسوک حاله ها یون خوب نیست
هوسوک: چی چیشده
ات : نزدیک ترین بیمارستان اونجا بیا به پدر هم خبره بده زود باش وعضش وخیم هستش
ات : هایون ترو خدا چیزت نشه
درد وخشدناکی دروه کمر و شکم اش پیچیده شد ات دست اش رو گذاشت رو شکم اش و با آرام گفت
ات : چی شد چرا دردم اومد نکنه اتفاقی....... نه نه چیزی نمیشه
از ماشین پیاده شد و با داد گفت
ات: برانکارد رو بیارید
بعد از آوردن برانکارد پرستار ها و دکتر ها ها یون رو از ماشین بیرون آوردن و همزمان با برانکارد ات هم میرفت
دکتر : چیشده ؟
ات : نمیدونم هفت ماه حاملگی شه امروز کمی درد داشت اما فکرشو نمیکردم اینجوری بشه
دکتر : باشه
ها یون رو وارد اتاق کردن ات جلو در ایستاد دردی داشت که هیچ وقت نداشت
یونگی : ات .....
ات نگاهی به پدرش کرد
یونگی : چیشده ؟ حال ها یون چرا خراب شده
ات : نمیدونم من تو اتاقم بودم وقتی ....
یونگی: آخه چرا یه زور هم که شده نمیرفتی از اتاقت بیرون شاید الان ها یون تو این حالش نبود ....
وقتی یونگی سر دخترش داد زد ات شکه ایستاده بود
ات : تخسیره من چیه
هوسوک : ببین ات کافیه میدونیم که عاشق شکستی هستی اما شورشو در آوردی ببین ها یون به چه روز اندختی
دختره با بغض گفت
ات : هیونگ تو هم ..... به من چه ربطی داره ..
یونگی: ساکت شو ات
ات : من چه تخسیری دارم .. پدر
آخر حرف اش اشک هایش سرازیر شدن و سمت نیم کت رقت و نشست
یونگی : چی میشد که کمی ازش مراقب میکردی اون حاملست اما تو فقد به فکر خودت بودی
هوسوک : پدر آروم باش ها یون چیزیش نمیشه نگران نباش داداشم و ها یون سالن از اون در میان
یونگی : خدا کنه
دخترش فقد تو افکارش فروع رفته بود
// یعنی ارزشم برایه بابام این بود اینکه زنش حالش خود به خود خراب شد تخسیره منه یا شاید من براشون فقد یه آدم اضافه هستم تا این حد یعنی وقتی داداشم میگه و پدرم یه حرفی رو میگه که منظورشون اینکه سربارشون هستیم ؟ //
اشک هایش بدونه اینکه گریه کنه میریختن رو گونه هایش تهیونگ و نی سان یانگ ها با جونکوک زود سمت یونگی رفتن
نی سان : چیشده
هوسوک : فکر کنم زایمان زود رس شده
یانگ هی: آخه چطور ممکنه اون که استرس یا ناراحتی نداشت
تهیونگ : آقای مین لطفا ناراحت نباشین
یونگی : خیلی ممنون
نی سان و یانگ هی سمت ات رفتن یانگ هی کنار اش نشست نی سان جلوش نشست.......
_______________________________
بدونه لایک و کامنت راه فراری ندارید
پارت ۶۹
ات : نگران نباش چیزی نیست برد بگو ماشین بیارن
با کمک تو من میتونم ببرمش
خدمتکار: بله حتما
با خودش با عتماد به نفس گفت
//من میتونم //
روبه یکی از خدمتکار کرد و گفت
ات : حواست به ایزول باشه
با کمک خدمتکار ها یون رو سوار ماشین کرد و به سرعت به سمته بیمارستان میرفت
ات : ها یون ... ها یون ... صدامو میشنوی
ها یون هیچی رو متوجه نمیشد
ات: نه ... نه هنوز برایه زایمانش زوده
گوشی اش رو برداشت و شماره یونگی رو گرفت اما جوابی نشنید با شنیدن صدا مشترک مرده نظر در دسترس نمیباشد !
عصبی شمار هوسوک رو گرفت صدا آرامی هوسوک رو پشت گوشی شنید و گفت
ات : هوسوک حاله ها یون خوب نیست
هوسوک: چی چیشده
ات : نزدیک ترین بیمارستان اونجا بیا به پدر هم خبره بده زود باش وعضش وخیم هستش
ات : هایون ترو خدا چیزت نشه
درد وخشدناکی دروه کمر و شکم اش پیچیده شد ات دست اش رو گذاشت رو شکم اش و با آرام گفت
ات : چی شد چرا دردم اومد نکنه اتفاقی....... نه نه چیزی نمیشه
از ماشین پیاده شد و با داد گفت
ات: برانکارد رو بیارید
بعد از آوردن برانکارد پرستار ها و دکتر ها ها یون رو از ماشین بیرون آوردن و همزمان با برانکارد ات هم میرفت
دکتر : چیشده ؟
ات : نمیدونم هفت ماه حاملگی شه امروز کمی درد داشت اما فکرشو نمیکردم اینجوری بشه
دکتر : باشه
ها یون رو وارد اتاق کردن ات جلو در ایستاد دردی داشت که هیچ وقت نداشت
یونگی : ات .....
ات نگاهی به پدرش کرد
یونگی : چیشده ؟ حال ها یون چرا خراب شده
ات : نمیدونم من تو اتاقم بودم وقتی ....
یونگی: آخه چرا یه زور هم که شده نمیرفتی از اتاقت بیرون شاید الان ها یون تو این حالش نبود ....
وقتی یونگی سر دخترش داد زد ات شکه ایستاده بود
ات : تخسیره من چیه
هوسوک : ببین ات کافیه میدونیم که عاشق شکستی هستی اما شورشو در آوردی ببین ها یون به چه روز اندختی
دختره با بغض گفت
ات : هیونگ تو هم ..... به من چه ربطی داره ..
یونگی: ساکت شو ات
ات : من چه تخسیری دارم .. پدر
آخر حرف اش اشک هایش سرازیر شدن و سمت نیم کت رقت و نشست
یونگی : چی میشد که کمی ازش مراقب میکردی اون حاملست اما تو فقد به فکر خودت بودی
هوسوک : پدر آروم باش ها یون چیزیش نمیشه نگران نباش داداشم و ها یون سالن از اون در میان
یونگی : خدا کنه
دخترش فقد تو افکارش فروع رفته بود
// یعنی ارزشم برایه بابام این بود اینکه زنش حالش خود به خود خراب شد تخسیره منه یا شاید من براشون فقد یه آدم اضافه هستم تا این حد یعنی وقتی داداشم میگه و پدرم یه حرفی رو میگه که منظورشون اینکه سربارشون هستیم ؟ //
اشک هایش بدونه اینکه گریه کنه میریختن رو گونه هایش تهیونگ و نی سان یانگ ها با جونکوک زود سمت یونگی رفتن
نی سان : چیشده
هوسوک : فکر کنم زایمان زود رس شده
یانگ هی: آخه چطور ممکنه اون که استرس یا ناراحتی نداشت
تهیونگ : آقای مین لطفا ناراحت نباشین
یونگی : خیلی ممنون
نی سان و یانگ هی سمت ات رفتن یانگ هی کنار اش نشست نی سان جلوش نشست.......
_______________________________
بدونه لایک و کامنت راه فراری ندارید
۶۳۵
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.